از جمله چیزهایی که الان داره اذیتم میکنه: بوی گهی که اینجا میاد، رادیوی صابخونه، رفت و آمد های فراوان به این خونه، لهجه ی صابخونه و عهد و عیالش، صدای بلند صابخونه که هر آن ممکنه بازش کنه، و از همه مهمتر گشنگی، و این واقعیت که هیچی درست نکردم واسه شام و باید تخم بخورم و البته این واقعیت که حموم نرفته ام.
دخترشون (صابخونه) اومده بود خونه شون و تو حیاط نشسته بودن و صداهاشون واضح تو سوئیت من هم بود، گفتم برم یه احوالی بپرسم و احیانا با دخترشون آشنا شم و کلا با همه شون آشنا تر باشم که از این به بعد درخواستی خواستم بکنم یا چیزی، راحت تر باشم. خلاصه که رفتیم و نشستیم و صحبت های مزخرف کردیم و من تمام تلاشمو کردم که خوب گوش بدم و سوال فراوون داشته باشم برای پرسیدن مبادا سکوت ناخوشایندی پیش بیاد! پوووفف
ولی فکر نکنم ازم خوششون بیاد و از ارتباط باهام لذتی برده باشن، چرا که من ازشون خوشم نیومد و لذتی نبردم و این احساسات متقابله. ولی چرا ازم خوششون نمیاد لعنتی ها؟
دلایلی که میتونم برشمرم، اینه که راحت نیستم، دارم انجام وظیفه می کنم و از سر بازشون می کنم، چیزی ازشون نمیخوام، بلد نیستم ازشون در جهت اهدافم استفاده کنم، و اینکه با وجود تمام تلاشم برای متواضع بودن ناخواسته این حس را دارم و میدم که خیلی ازشون بیشتر میفهمم چرا که موضوع هاشون برای حرف زدن یه مشت موضوع سطحی بیخوده :|)
+اوهوم، بلاگفا عزیز تره، میشه باهاش راحت بود، در هر صورتی براش کافی هستی، و دوست ترش میدارم.