98-7-16
پدر تنها شام میخوره، به من تعارف کرد، و گفتم فعلا نه (با وجود اینکه برام فرقی نمی کرد)، مامی هم که خونه نیست.
فرکانس این تنها بودن کم نبوده و نیست، و از اون روزی که من تک فرزند خونه بوده ام مطمئنا بیشتر شده. هم تنهایی پدرم و هم مادرم.
با وجود اینکه وقتی فکر میکنم از خیلی لحاظ ها بهترین پدر و مادری بوده اند که میشد داشت، ولی در مقابل من نامهربون ترین و بی تفاوت ترین و درک نکن ترین فرزندی هستم که یه پدر و مادر می تونن داشته باشن.
وقتی به این فکر میکنم که همیشه با عزیزانم نامهربون بوده ام و با غریبه ها بالاجبار مهربون، حالم از خودم بهم میخوره و دلم خیلی می گیره.
میدونی مثل اون بچه هایی هستم که تو خونه شیرن و بیرون موش :( در تمام لحظاتی که اون بیرون موش هستم یا به موش بودنم فکر میکنم، بی اندازه غمگینم و دلم میخواد عوض میشد این روند، ولی همه ش انگار دست من نیست.