ماتیلدا
انتهای سال 97، برای کتاب خوندن سال 98ام برنامه ریزی کردم و یه لیست از کتاب هایی که عمری بود با خودم میگفتم باید بخونمشون رو تهیه کردم و نوشتم. الان که بیشتر از نصف سال 98 گذشته فوقش 3 تا کتاب از اون لیست خونده باشم و بیشتر از ده تا از کتابایی که خوندم، چیزایی بودند که خوندنشون به هیچ وجه اورژانسی نبود و همینجوری عشقم کشیده بود بخونم. بعله، همینقدر من به برنامه ریزی هام پایبند میمونم. حالا از این بگذریم، داستان ماتیلدا از رولد دال هم یکی از این کتاباییست که عشقی خوندمش، و دیروز تمومش کردم. داستان دوست داشتنی ای بود، و میشد به چشم یک تفریح بهش نگاه کرد، و همونطور که گفتم کتابی نبود که می بایست اورژانسی خونده میشد.
در ادامه میخوام پاراگراف(های)ی که در لحظه هیجانزده م کرد و روم تاثیر گذاشت و تو حافظه م موندگار شد را بنویسم:
لوندر از ماتیلدا پرسید: "آخر ترانچبول چه جوری می تواند قِسر در برود؟ بالاخره که بچه ها به خانه می روند و ماجرا را برای پدر و مادرشان تعریف می کنند. مطمئنم اگه من به پدرم بگویم که مدیر مدرسه موهایم را گرفت و پرتم کرد آن ورِ حیاط مدرسه، یک الم شنگه ی حسابی به پا می کند."
ماتیلدا گفتت: "نخیر، هیچ کاری نمی کند. الان دلیلش را بهت می گویم، پدرت اصلا حرفت را باور نمی کند!"
-حتما باور می کند.
ماتیلدا گفت:" نخیر باور نمی کند. علتش هم روشن است. داستانت آنقدر مسخره است که باورکردنی نیست. و همین، راز بزرگ ترانچبول است."
لوندر پرسید: "چی؟"
ماتیلدا گفت:"همین که، باور کردنی نیست! می گویند اگر می خواهی قسر دربروی هرگز کاری را نیمه کاره ول نکن. بزن به سیم آخر! توی آن کار زشتت سنگ تمام بگذر! مطمئن شو کارت به قدری احمقانه و مزخرف است که کسی باورش نمی کند! مثلا هیچ پدر و مادری صد سال سیاه هم، داستان موهای بافته ی آماندا را باور نمی کند! پدر و مادر من هم باور نمی کنند. می گویند دارم چاخان می کنم."
لوندر گفت:"پس با این حساب، مادر آماندا گیس های دخترش را قیچی نمی کند."
ماتیلدا گفت:" نه، مادرش این کار را نمی کند، اما آماندا خودش این کار را می کند! حالا می بینی."
+توضیحات مقدمه م را که دوباره می خونم، متوجه میشم ایراد کار من، که باعث میشه به برنامه هام پایبند نمونم، اول اینه که صفر و یکی عمل میکنم، یا کاملا با برنامه پیش میرم یا کلا برنامه را بیخیال میشم، کافیه یک روز از برنامه م تخطی کنم تا دیگه پی اش را نگیرم. دوم هم اینکه همیشه کارای غیرضروری را اول انجام میدم. و شاید سوم هم این باشه که وقتی دارم برنامه می ریزم، با فکر و موافقت کودک درونم تصمیم نمی گیرم، برای همین در حین عمل به برنامه هم کودک درونم اصلا باهام همکاری نمی کنه. همیشه همینطور بوده، کودک درون و والد درونم هیچ زمان متحد نبوده اند.