98-12-18
خب امروز به جای اینکه عذاب وجدان بگیرم که بازم مامی گرام داره آشپزی میکنه و من حتی کمکش هم نمیکنم، و شروع کنم به فلسفه بافی و ریشه یابی و سرزنش کردن خودم و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن که آخه چرا؟ مشکل چیه؟ چی باید تصحیح بشه؟ و در انتها این حقیقت که "من باااید بهتر باشم و نیستم و ازش فاصله دارم" تو ذهنم بولدتر بشه، پاشدم رفتم تو آشپزخونه و دست به کار شدم. به همین سادگی به همین خوشمزگی. کلا تنها چیزی که بین خودِ الان و خودِ ایده آلت فاصله میندازه، این کلمه ی مزخرفِ "باید" هست. به امید روزی که به کل از گنجینه ی لغاتم حذفش کنم. و البته وقتی از خودت میپرسی چرا اینجوری هستی، یعنی اینکه "اینجوری بودن" را به عنوان یک فکت پذیرفته ای، و این یعنی همینجوری میمونی. پس دهنتو ببند و همونی باش که میخوای باشی، به همین سادگی.
+امروز روز پدر هست و پدر گرامِ من تنهاترینه، و من به خاطرش از خودم بیزارترین. دلم نمیخواد اجازه بدم تمام عمرش همینجوری بگذره، تنهای تنها، در دنیایی که تماما ساخته ی ذهن خودشه و مطمئنا با حقیقت فرسنگ ها فاصله داره، دلم نمیخواد اجازه بدم بی اینکه بچه هاش را بشناسه، از دنیا بره، دلم میخواد حتی اگه یه روز از عمرش هست، طعمِ یک ارتباط شفاف و جرئت مندانه و بی واسطه را بچشه، دلم میخواد بچشه که کسی به چشم یه موجود غیرشکننده و قدرتمند بهش نگاه میکنه و حاضره در برابرش بایسته و باهاش بحث کنه و حضور قدرتمندش را به رسمیت بشناسه، امیدوارم به خواسته م برسم تا دیر نشده.
++قلبم با تمام قدرت داره پمپاژ میکنه (طوری که لپ تاپ رو شکمم هم داره نبض میزنه :) )، طفلی کوچولو، تا لحظاتی پیش میباس خون را به ارتفاع دومتری از سطح زمین میرسوند، حقیقتا کار سختی بود :)). (وایساده داشتم بادمجون سرخ می کردم.)