99-1-30
به این نتیجه رسیده بودم که فارغ از تمام احساس ها و شرایط درونی و بیرونی، اگه واقعا بخوام کاری را به انجام برسونم، باید هر روز خودم را هل بدم و در مقابل تمام بازدارنده ها بی حس و کر باشم.
در یه سطح پایین تر، باید هر روز واقعا بیدار شم، نه اینکه فقط از تخت بیام بیرون، نه، فکر میکنم هر روز باید توی آینه نگاه کنم و به یاد بیارم کی هستم، اگرچه خاطره ای که به یاد میارم شاید حقیقت نباشه، شاید یک هویت ساختگی باشه، و شاید من اصلا نمیدونم که کیم، ولی خب بالاخره یک نقطه ی شروعی باید باشه، شاید همون هویت ساختگی و فرضی هم کافی باشه، باید اون را به خاطر بیارم و ببینم چه تغییراتی کردم، ببینم تغییراتم در همون جهتی بود که میخواستم؟ اصلا کجا میخواستم برم؟ و الان کجام؟ و قدمِ امروز چیه؟
شکی نیست که با تمام این اوصاف، باز هم خوابم و دارم خوابگردی میکنم، آگاهی مطمئنا خیلی عمیق تر از این حرفاست. ولی بیدار بودن در این سطح هم خالی از لطف نیست، در ابتدایی ترین مرحله نباید اجازه بدم در چیزی که زندگیِ من نیست غرق شم. نباید اجازه ی فرار را به خودم بدم.