99-2-4-2
رفتم که بسی جرئتمندانه به صابخونه بگم، صدای رادیوتو کم کن مررررد، من که نیومدم خیر سرم خونه ی مستقل بگیرم که صدای رادیو تو رو بشنوم لامصب.
ولی فقط سلام و احوالپرسی کردم!
من باید توی غار زندگی کنم، جایی که تا فرسنگ ها از آدمیزاد خبری نباشه، چون انگار امکان نداره که آدما باشن و از حد و حدود خودشون تجاوز نکنن. وقتی از حد و حدود خودشون تجاوز می کنن، لازم میشه که من برم و بهشون خاطرنشان کنم که دارن چه غلطی می کنن و این برای من بسیاااار سخته. در نتیجه ش این حس که نمیتونم از خودم مراقبت کنم و اجازه میدم بهم زور بگن، دمار از روزگارم درخواهد آورد!
ولی اینجوری نمیشه، باید یه مدت خیلی زیاد بمونم اینجا تنها و بالاخره به نحوی به آرامش برسم، یا اجازه بدم بهم زور بگن و این زور را بپذیرم و آروم باشم، یا اینکه حقوق خودم را از حلقومشون بیرون بکشم و آروم بگیرم.
من اصلا یاد نگرفتم که حرف بزنم و با گفتگو به خواسته م برسم، این خیلی خیطه.
یه روند مزخرفی تو خونه ی ما باب بوده، که الان در وجود من هم نهادینه شده، درخواست کردن که اساسا جایگاهی نداشته، اگر هم بوده، اولین جواب منفی، هم ارز کیلومترها عقب نشینی و خودخوری بوده که چرا اجازه دادم احساس کنه بهش نیاز دارم.