99-2-7
وقتی میدونی مقصد کجاست و میدونی که میشه در جهتش تلاش کرد، و البته میدونی که الان کجای مسیر هستی، دیگه اینکه خودت را سرزنش بکنی و مشکل را لاینحل و خارج از توان جلوه بدی، در حالی که هم خودت و هم طرف مقابلت میدونه که اینطور نیست، صرفا داری به طرز احمقانه و دیوونه واری شکسته نفسی می کنی.
ولی از اونجایی که دونستن و داشتن دیدی از اغراق شده ترین توصیف از مشکل، بدترین گناهی که ممکنه داشته باشم و افتضاح ترین توصیفی که با توجه به شرایط میتونم از شخصیتم داشته باشم، را برای طرح دقیق تر مشکل لازم میدونم، بعضا اون شکسته نفسی احمقانه را انجام میدم. مثل پُست قبل. :) همش از خودم شاکی بودم بابت صفت های بدی که به خودم میچسبونم. الان یه خرده دلم آروم گرفت. :))
+البته مشکل همچنان باقیست و من هنوز آروم نیستم و میدونم که خیلی مونده تا کنار بیام با این شرایط، با انتظاراتی که داشتم و برآورده نشدند. من اینجا را اجاره کرده بودم که طعم کنترل داشتن رو زمان و زندگیم را بچشم، این بود انتظاری که از مستقل شدنِ فیزیکی داشتم.