99-2-20-2
بای دیفالت موجودی هستم بسیاااار مهربون و دلسوز و دلرحم و کون زخم، ولی با دیدن اولین گستاخی و طلبکاری، تبدیل میشم به یک هیاااهول، حتی اگه با ترحم برانگیزترین آدم ها و شرایط هم مواجه باشم. آدم ها باید یاد بگیرن (اقلا در رابطه با من) که متواضع باشند و حتی الامکان عقب بایستند (همچنون که خودم همیشه اینطور بوده ام)، و گر نه اگه رودربایسی نداشته باشم، پودرشون میکنم، و اگه داشته باشم خودم محو خواهم شد.
کسی که تا پریشب، دل را کاملا براش سوزونده بودم تموم کرده بودم، و در اون جهت کلی ازش تعریف کرده بودم و از دوست داشتنی بودنش براش گفته بودم، دیشب غیرمستقیم آمرانه بهم میفرماد که وقتمو خالی کنم ببرمش بیرون، چون الان اردیبعشقه و اوشون نیاز داره بره بیرون. جدی؟ من چی اونوقت؟ منم نیاز دارم که یه موجود وقیح را ببرم بیرون حال کنه؟
این از اون جماعتیست که مجبورم باهاش رودربایسی داشته باشم، چون ننه ش رفیق خواهرمه. البته هنوز شک دارم که مجبور هستم یا نه؟ ولی خب نمیدونم چطور یا بهش بفهمونم فاصله را حفظ کنه و یا اینکه کلا ارتباط را قطع کنم؟
گاهی برام سوال میشه که چرا اینهمه تنهام و تعداد آدم های تو زندگیم، از انگشتان یک دست هم تجاوز نمیکنه (البته منهای خونواده م)، ولی در همچین مواقعیست که جواب سوالم را کامل ملتفت میشم، من رو برای آمیختن با آدم ها نیافریده اند حقیقتا، اعصاب معصابشون را ندارم، و البته حس می کنم همه ش به خاطر اینه که نمیخوام بد باشم، و این باعث میشه ازم سوء استفاده بشه. راحت نیستم باهاشون، نمیتونم راحت نه بگم.
+اخلاقم با مامی، هر روز عن و عن تر میشه، چون دلم میخواد باهام قهر کنه، و اینجوری بهم بفهمونه که براش حسابم و هم ردیفیم و منم قادرم اذیتش کنم، ولی نوچ، اصلا قصد پایین اومدن رو نداره و همچنان اصرار داره فکر کنه، من ذاتا موجود نفهمِ نادونی هستم و تمام بد بودن هام هم نه که حساب شده و آگاهانه باشند، که از نادونیم سرچشمه گرفته اند.