99-3-31 (از بلاگفا)
خونه ی ننه بابا هستم و امروز صبح قرار بود برم خونه ی خودم، ولی موندم که به خواهرزاده تو امتحان مجازی معادلاتش کمک کنم و قرار شد عصر برم و باز یه کاری پیش اومد نرفتم و حالا قرار است که فردا صبح برم، اگه برم، که البته میرم. مضطربم برای رفتن، در حالی که اونجا قرار بود پناهگاه من باشه برای رفتن از اینجا. مضطربم مبادا باز تو حیاط سر و صدا کنن، پیرمرد صابخونه باز صدای رادیوشو بلند کنه، ولی میدونم همون صدا اگه اینجا بیاد میتونم ایگنورش کنم، و برام آزار دهنده نخواهد بود، چون اینجا سر و صدا را می پذیرم و اونجا نه، اونجا سر و صدا بیشتر اذیتم می کنه چون این معنی را برام داره که داره بهم زور گفته میشه و من هیچ غلطی نمی تونم بکنم.
صبح امروز زود بیدار شده بودم خواستم بخوابم ولی باز دو تا خواهرزاده های (8، 9 ساله م) اومدن، و من الان یک خاله ی خشمگین همیشه بی حوصله ی بی اعصاب ضد حالم، خوشحالی بزرگترا بچه ها را هم خوشحال خواهد کرد و من واقعا دلم میخواست خوشحال باشم و خوشحالشون کنم و ولی نمیتونم چون در برابر هر چیزی که بی اختیارم بهم تحمیل میشه مقاومم و ناراحتم می کنه، اینکه هر آن ممکنه سر و کله ی این بچه های افسارگسیخته اینجا پیدا شه، واقعا رو اعصابمه و نمیتونم برخورد خوبی باهاشون داشته باشم.