99-6-10
مامی به حالت انزجار و عصبانیت جملاتی را با خودش و در حقیقت خطاب به من میفرماد که: "اصلا فکر نمی کنه که الان گشنه شه!"
هوم، آره نیاز من به غذا خوردن و حسِ گشنگیم هم قراره در نتیجه ی فکر کردن و با اراده م اتفاق بیفته، من قرار است که حسِ گشنگی را به خودم تحمیل کنم، چون منطق مامانِ دیکتاتورم حکم میکنه بعد از فلان تعداد ساعت من باید گشنه م شده باشه.
مامان من بهترین مربی برای تبدیل کردن آدمیزاد به یک روباته. روباتی بدون نیاز، بدون احساسات، بدون میل و اشتیاق. همه ی اینها در گنجینه ی لغات مامان من تعریف ناشده و احمقانه ست، و من بعضی وقتا مثل امروز از مامانم بیزار ترینم، و اگرچه میدونم اوشون قرار نیست موضوع زندگی من باشه و مسئول زندگی و طرز تفکر من کسی جز خودم نیست، ولی دلم میخواد اون مغز و فکر سمی ش را متلاشی کنم.
اینکه تحت تربیت همچین موجود خاکستری دیجیتالی ای بوده ام، و اینکه هنوز بعضا در فضایی که اوشون هست و از هوای سمی اطرافش تنفس می کنم، از خشم دیوانه م می کنه.
چرا هنوز اینجام، چرا گورمو گم نمی کنم برای همیشه؟ چون عاشورا تاسوعا بوده و صابخونه نذری داشته و خونه شون شلوغ بوده و پرایوسی ای نداشته ام خیر سرم، و علاوه بر اون، کمرم درد میکنه، چندین روزه.
+آه پسر، امروز روز خوبی نیست، احاطه بودن و عجین بودنم با بیشعور جماعت، امروز بیشتر از هر روز دیگه ای رخ نموده، و رفته رو مخم. چندین فقره قتل لازمه تا آروم بگیرم.