00-03-16
+"فلسفه ی تنهایی" لارس اسوندسن را میخونم، فارغ از اینکه قراره چه تاثیری روم بذاره و اینکه آیا بعد از خوندنش تنهاییم برطرف خواهد شد یا نه؟ خوشحالم از اینکه کسی همینقدر جدی و کاربردی، تنهایی را کالبدشکافی کرده. حس میکنم با نویسنده ش در حال گفتگو هستم و او کاملا به روم بازه، بهم فضای بی نهایتی داده و سرکوبم نمی کنه به خاطر تمام ضعف و احساساتی shity ای که حس کرده ام و می کنم.
میدونی فکر میکنم خیلی وقتا صرف اینکه بتونی دردت را، علل احتمالی و نشونه هاش را تشریح شده در ذهن داشته باشی، کفایت میکنه و نیازی نیست که اون درد کاملا برطرف بشه. تو اون درد را کاملا مشاهده کرده ای، شناخته ای و باهاش آشنا هستی، و به عبارت کلی تر پذیرفته ایش. پس بودنش تهدیدی برات نیست، باهاش رفیقی.
به این فکر میکنم که نویسنده ی این کتاب هم چقدر میتونه تنها باشه. کلا آدم وقتی دغدغه ای داشته باشه که دغدغه ی کسی نیست، خیلی خیلی تنهاست، و او کسیست که میتونه به بقیه کمک کنه در حالی که بقیه نتونسته اند و نمی تونن بهش کمک کنن.
علاوه بر این، این روزها طعم تنهایی ای را چشیده ام که فکر میکنم خیلی شبیه تنهایی پدرم هست، و اگرچه تا پیش از این نمیتونستم خودم را متقاعد کنم برای ارتباط گرفتن باهاش و توجه کردن بهش، الان مطمئنم که دلم نمیخواد خودم باعث همچون رنجی برای کسی بشم. عمیقا دلم میخواد پدرم رو از تنهایی دربیارم، ای کاش که انرژی و انگیزه ش بمونه برام، برای مدت طولانی.
++کمبود شفقت و همدلی تو زندگیم بسیار احساس میشه، هیچ کسی نیست که در جبهه ی مقابل زندگی، طرفِ من باشه، و همه ی اینا از جایی شروع شده که خودم طرفِ خودم نیستم در حالی که میدونسته ام I am my home. خونه ی خوبی برای خودم نبوده ام و الان از همه ی خونه ها، از همه ی آدم ها فراریم.
دلم میخواد یکی مهر تایید بذاره پای سخت بودنِ روزهایی که گذرونده ام و بهم افتخار کنه بابت اینکه قدرتمند ظاهر شده ام. خیلی عجیبه و داشتن این خواسته همیشه برام کسر شأن بوده ولی الان واقعا دلم میخواد کسی برام دل بسوزونه، کسی درکم کنه. ولی با کی طرفم؟ با ننه ی گرام! و من در چشمش کیم؟ اون دختر ناتوانِ تنبل سر به هوایی که نمیتونه گلیم خودش را از آب بکشه و حتی قادر نیست نیازهای خودش را بفهمه، و تشخیص نمیده چی درسته چی غلط! و خب قضیه زمانی جالب تر میشه که همین دخترِ ناتوان مسبب تمام بدبختی و غم ننه ی گرام هست، ینی ناتوانیِ من نه ترحم برانگیز که خصم برانگیزه. با من به خاطر ناتوانیم جنگ میشه! و این تناقض منو دیوانه می کنه. او قدرتمند دانایی ست که قربانی ناتوانِ نادانی چون منه! و آیا باز هم عجیبه اینکه من مدام تصاویر کُشتنش را تو ذهنم مرور کنم؟
دارم فکر میکنم به اینکه فلسفه ی تنهایی، نازِ منو میکشه، کاری که نه خودم در حق خودم انجام داده ام و نه هیچ کس دیگری. حس ناخوبِ دردناکی رو که دارم به رسمیت میشناسه و بهم حق میده که داشته باشمش و در عین حال داشتن اون حسِ ناخوب را تحقیر کننده نمی بینه. از دیدِ او من با وجود تمام احساسات ناخوبی که میتونم داشته باشم، همچنان ارزشمند و قدرتمند و دانا و محترمم، و اون احساسات ناخوب فقط می تونن همدلی و مهربونیش را بربیانگیزن، از دید او اون احساسات ناخوب حتی میتونن منو تبدیل به موجود دوست داشتنی تری کنند.
خنده م میگیره به تمام توصیفاتم از موضعی که این کتاب داره، آیا واقعا تمام اینا هست؟ فکر نکنم دقیقا اینطور باشه برای همه :)) فعلا احتمالا اصرار دارم تمام ایده آل هام را به این کتاب، تحمیل کنم.