...
"جلال، لامسب برای تو هیچ هنری مصرف نداره. هیچی مهم نیست، خیلی خشک و خالص. از تمام زندگی فقط چند فقره جزئیات و واقعیات برات مهمه و بس."
"همین. چند فقره جزئیات مهمه و بس. این که الان من و تو هستیم. شراب و تاسکبابی بود، زدیم. این خوابمان گرفته، باید بخوابیم. این که عالم نسوان نیستند. و این که یوسف حالش امروز بهتر شده بود. من هیچ عظمت و افتخاری نمی خوام، جز این که همین جزئیات و واقعیات تا وقتی هستند، مرتب باشند."
+این دیالوگ رو هم، بازم از داستان "شراب خام" اینجا داشته باشم، چون با این جلال، خصوصا این جملات آخرش که بولدشون کردم خیلی همذات پنداری کردم :) اگرچه دوست ندارم اینجوری باشم، دوست دارم هنرمند تر باشم، اینقدر عجله نداشته باشم، و اینقدر در پی امنیت نباشم. یه خرده زنده باشم و زندگی کنم لعنتی. آزاد باشم و آزادی را حس کنم توی زندگی. اینکه این زندگی مال منه. میدونی من حتی رفاقت و خوش گذروندن در عین رفاقت هم بلد نیستم، چون بیش از اندازه به اینکه آیا خوب هستم یا نه فکر میکنم، به اینکه آیا حضورم موجهه یا نه.