98-12-11

وقتی به سبک زندگی تغییر یافته م و تاثیرات مثبتی که حرفای دلخواه و الهام بخش آدم های عزیزی که دنبالشون می کنم، تو زندگیم داشته و این روزا بهش آگاه ترم، فکر میکنم، دلم میخواد منم فقط مثبت حرف بزنم و فقط مثبت ها و انگیزه بخش ها و الهام بخش ها را به اشتراک بذارم، و البته که این کارو خواهم کرد حتی اگه یه خرده طول بکشه تا برسم به اون استاندارد مد نظرم.

در کل این روزها به تاثیر کلمات زیاد فکر میکنم، به این فکر میکنم که کلمات من از بین نمیرن، و هر چی که باشن تاثیرشون تا ابد پابرجاست، و با این حساب چقدر من مسئولم بابت تک تک کلمات و جملاتی که ادا میکنم، و چقدر باید به آینده ی حرفی که میخوام بزنم و به تاثیری که میتونه داشته باشه فکر کنم قبل از اینکه کلمه ای را به زبون بیارم، و البته میدونی، حس دلخواهیه اینکه بدونی تو بهرحال داری تاثیرتو رو دنیا میذاری حتی اگه هیچ جا اسمی ازت برده نشه.

 

+روزهای من همچنان دارن به یللی تللی میگذرن، ولی حالم خوبه خداروشکر و خودمو اینجوری آروم می کنم که زمان لازمه تا بالاخره به زندگی جدیدم عادت کنم و بیفتم رو غلتک.

++ این روزهای تنهایی و خونه نشینی، دلم برای همه تنگ شده، منی که یه روزی نگران بودم که مبادا هیچ زمان طعم دلتنگی را نچشم، مبادا واقعا مشکلی دارم؟ ولی این روزا فهمیدم که نه خداروشکر مشکلی نیست :)

و البته این روزها، احساساتم جاری ترن، و راحت تر و بیشتر گریه می کنم و این اگرچه ظاهرا خوب به نظر نمیاد، ولی برای من عمیقا دلخواهه و محض خنده فکر میکنم نکنه همون دو جلسه کلاس یوگا چاکراهای منو باز کردن و باعث شدن اینطور جریان پیدا کنم؟ :)

الهه :) ۰ نظر

98-12-2

من باز برای پنج شنبه (از ظهر) و جمعه به کانون پرمهر خونواده برگشتم و از نیم ساعت بعد برگشتن از سگ پشیمون ترم، وقتی از اینجا دورم، انگار توهم میزنم، که کنار اومدن با مامی گرام آسونه و من میتونم مرهمی بر دردش باشم، تسلیش بدم، میتونم رابطه مون را بسازم، و فضای خونه دلخواهه، و وقتی میام اینجا میبینم هنوز یک ساعت نگذشته خودِ قبلنام را درک میکنم، و میفهمم که هیچی عوض نشده و نمیشه، و دلتنگی، فوقش برای نیم ساعت بتونه فضای خونه و رابطه ی با مامی را دلخواه تر کنه، بعد از اون نیم ساعت همه چیز مثل وقتی خواهد بود که منم همینجا بودم.

از مامانم، از استیصالی که در رابطه باهاش تجربه می کنم، بیزارم. ازم میخواد (مکرر و خستگی ناپذیر) که تصویر نادلخواهی که ازم تو ذهنش داره و به هیچ وجه بر حقیقت من منطبق نیست را براش درست کنم و در عین حال بهم میفهمونه که قادر نیستم. نه ناامید میشه ازم که دیگه نخواد و دست از سرم برداره، و نه بهم اعتماد میکنه که بتونم کاری براش انجام بدم، حتی گفتن اینکه من به اون تصویر اهمیت نمیدم و نمیخوام بهت کمک کنم، نمیخوام کاری برای دلخواه کردنش انجام بدم هم مشکلی را حل نمی کنه، و همچنین تهدید اینکه دیگه اینجا برنمیگردم یا ارتباطمو باهات قطع میکنم انگار نه انگار. هزار بار تکرار میکنم و حتی در عمل هم بهش ثابت میکنم که هیچی ازش نمیخوام، مطلقا هیچی، و در نتیجه اوشونم باید روشو کم کنه، ولی انگار سنگه، هیچی بهش اثر نمیکنه، هیچی بهش نمی فهمونه که داره یه جاهایی را اشتباه میره. 

عصبانیم واقعا از اینکه میدونم هر اتفاقی هم که تو زندگیم بیفته، هر چقدر هم که قاصله بگیرم، باز که برگردم بازم همین آش است و همین کاسه.

 

+در این لحظه و البته بیشتر لحظه های زندگیم، سر زدن هر حرکت ناخوبِ حتی خیلی خیلی کوچیک از کسی، منو از او متنفر میکنه، و بود و نبودش را بی تفاوت.

الهه :) ۰ نظر

آهنگ

+پنج شنبه رفتم یه نمایشگاه کتاب، و در بدو ورود دلم خواست برم مسئولش را سخت بغل کنم بفشارم، نه به خاطر کتاب ها، به خاطر آهنگی که گذاشته بود، و کم و بیش نتونستم هم خودم را کنترل کنم، اگرچه اسلام دست و پامو برای بغل کردن بسته بود، ولی باز هم یکراست رفتم پیش مسئولش و با لبخندی از این بناگوش تا اون بناگوش و با چشمهای قلبی بهش گفتم، آهنگت خیلی خوبه. در فضای اون آهنگ بین کتاب ها قدم زدم و وقتی تموم شد باز رفتم و بهش گفتم میشه بگی اسم آهنگت چی بود، و ایشون بودن:

Babel (Remix)

 

++ یه آهنگ دیگه هم هست که از یکی از کانال های تلگرامی دانلودش کردم، هر بار که گوشش میدم، هر بار که به این تیکه ی And I dream of you میرسه، یه خراش میفته رو قلبم، ولیک باز خستگی ناپذیر و مازوخیست وار گوشش میدم و گوشش میدم و گوشش میدم، ایشون رو:

Where Do You Go

الهه :) ۰ نظر

perfectionism sucks

وقتی که اسباب کشی کردم اینجا، خب البته خیلی چیزا را نداشتم و نیورده بودم و قرار بود که اینجا بخرم، ایده آلم این بود که دو سه روزه دیگه کارو تموم کنم، دیگه اینجا را تبدیل به خونه م کنم، خونه ای که همه چیزش حاضر و مهیاست، ولی هنوز که هنوزه همه چیز حاضر و مهیا نیست و این در حالیست که من میانگین از هر سه روز دو روزش را مشغول این امر بوده ام. دیشب وقتی از خرید برگشتم، در حالی که با اعصاب خورد رفته بودم خرید و نصف چیزایی که میخواستم بخرم را هم نخریده بودم، دیگه اعصابم خورد نبود و اتفاقا حالم هم خوب شده بود و با خودم فکر کردم، آخه این چه ایده ی احمقانه ایه که هر کاری را فشرده مثل یک تکلیف انجام بدی تمومش کنی؟ چه ایرادی داره که الان همه چیز کامل و پرفکت نباشه و هر روز یه کوچولو بهتر شه؟

میدونی، من فکر میکنم ایده ی احمقانه ی مذکور، از کمالطلبی میاد، کمالطلبیست که از تو میخواد از همون اول کامل و درست و پرفکت بری جلو، و اگه اینطور نشد، دیگه ذره ذره درست و کامل کردن هم اهمیتی نداره و هم ارز همون انجام ندادنه. در حالی که حقیقت چیز دیگریست، تمام لذت توی ذره ذره بهتر شدنه، قدم قدم جلو رفتن ماهیت زندگیه. بودنه (being) که اهمیت داره و زندگی را میسازه، نه انجام دادن و تموم کردن و به رزومه اضافه کردن. حتی اگه تموم کردن مسئله ی ماست باید بدونیم که بی عیب و نقص آغاز کردن لزوما به سرانجام رسیدن را تضمین نمیکنه، بلکه پشتکار و تعهده که به سرانجام رسیدن را تضمین میکنه.

 

تففف به کمالطلبی که دقیقا نقطه مقابل زندگی کردنه، و قسمت بدِ ماجرا میدونی چیه، اینه که یدفعه ای درمان نمیشه (حتی اگه کتابی مثل غلبه برکمالخواهی ظاهرا بهت این نوید را بده)، ذره ذره باید خودت را بشناسی و به خودت آگاه بشی و بفهمی که الان کمالطلبی کجای کار دقیقا مشغول گند زدنه.

الهه :) ۰ نظر

the fucking responsiblity

مسئول بودن

این فعل پیچیده ی مبهم

شک ندارم در طی تمام زندگیم باید برای فهمیدن معنی درستِ این فعل، شاخک هامو تیز نگه دارم و هر بار تلاش کنم تعریف بهتری ازش به خودم ارائه بدم.

از وقتی که خودم را شناختم، پسِ ذهنم مدام تکرار شده که من مسئولم، مسئول خیلی از چیزا که یکی از بزرگتریناش زندگی خودمه، من مسئول زندگی خودمم.

از اون موقع، طی هر دوره ای از زندگیم، در جهت انجام این مسئولیت کارهایی انجام داده ام، ولی حقیقتش اینه که هنوز درست نمیدونم نمود بیرونی زندگی اون کسی که خودش را مسئولش میدونه چه شکلیه. ولی میدونم یه چیزایی را دارم اشتباه می کنم که یه مثالش را تو پُست قبل زدم، درسته که من مسئول احساسی هستم که دارم، ولی دقیقا باید چیکار کنم براش؟ آیا اصلا باید تلاش کنم که اون حس را از بین ببرم؟ مطمئنا نه. شاید اصلا مسئول بودن به این معنی نیست که حتما باید کاری بکنی، نه شاید صرفا در خاطر داشتن اینکه خودت مسئولی کافی باشه، همین که قدرت را به دست کس دیگری نمیدی و بهتر شدنِ احساست را به اینکه کس دیگری عوض بشه گره نمیزنی، کافیه، هوم؟ البته که این خوبه ولی فکر نمیکنم کافی باشه، چون اگه کافی باشه، چیزی عوض نمیشه هیچ زمان، و شاید سوال اصلی ای که من باید جواب بدم اینه که در مواجهه با ناراحتی و عذاب، آیا چیزی باید عوض شه، و اگه باید اون چیه؟

الهه :) ۰ نظر

98-11-30

در طی چند روز اخیر متوجه شدم که یه فکری که غلط بودنش به ظاهر غیرقابل کتمان و بدیهیه، بدجور در ناخودآگاه من زنده ست و به فعالیت می پردازه و گند میزنه، و اون چیه؟ اینه که وقتی یه چالشی پیش اومد به جای کلنجار رفتن باهاش و حل کردنش، میرم و ریشه ی اون چیزی که باعث شده همچین چالشی وجود داشته باشه را میزنم، مثلا فرض کن با کسی دوست هستی دعوا می کنید با هم و بعد مثلا تو ناراحت میشی، و ناراحتی از اینکه ناراحت شدی، از اینکه احیانا به لحاظ عاطفی آسیبی دیدی و اینا، و با خودت فکر میکنی چرا همچین بدی ای در حق خودت کردی که باعث شدی ناراحت بشی، و بعد از یه سری از این سوال هایی که کل فلسفه ی همه چیزو میبرن زیر سوال به این نتیجه میرسی که چرا من از اول با این بشر دوست شدم که الان ناراحت بشم! آره، اینه اون فکر غلط احمقانه که ازش حرف زدم، حالا چرا غلطه؟ چون اگه یه ذره ادامه بدی، به این نتیجه میرسی که اصلا چرا زنده ای که با کسی ارتباط داشته باشی که بعدش ناراحتت بکنن؟ از این احمقانه تر هم هست مگه؟

حس می کنم فعالیت همین فکر و باور غلط تا به حال باعث شده از خیلی چیزا که بالقوه آسیب زا هستن کناره بگیرم و در نتیجه میشه مدعی شد که از زندگی کناره گرفتم تا آسیب نبینم تا ناراحت نشم، در حالی که میدونستم اگه امکان ناراحت شدن را از خودت بگیری، امکان خوشحال شدن را هم از خودت گرفته ای چرا که این دو، دو روی یک سکه اند.

این فکر زیبا! هم قاعدتا از بچگی در وجودم نهادینه شده، زمانی که موقع آسیب دیدن، دردِ شنیدنِ سرزنش های بعدش که چرا خریت کردی که آسیب ببینی، هزار برابرِ دردی بود که خود آسیب باعث شده بود. آخه از زخمی شدن(یا ناراحت شدن) که به خودی خود ترسی وجود نداره، ترسی که هست از اون سرزنش هاست که خودم هم بسیار خوب یادشون گرفتم و برای تقدیم داشتنشون به خودم، کوتاهی ای نکردم.

باید اینو ملکه ی ذهنم کنم که بزرگترین آسیبی که من ممکنه در طی زندگی ببینم، زندگی نکردنه. بزرگترین ترس هم زندگی نکردنه.

 

+لحظاتی پیش یه کتاب الکترونیکی دیگه هم خریدم، با وجود اینکه n تا کتاب الکترونیکی و غیر الکترونیکی نخونده دارم و اینطور نیست که این رفتار فقط همین یه بار ازم سر زده باشه، همین یه بار به اشتباه بودنش آگاه بوده باشم، نه من هر بار این کارو می کنم، و الان داشتم فکر میکردم من واقعا یک "کتابخون" نیستم، من یه کلکسیونرم که دوست دارم همه ی کتاب های عالم را داشته باشم و برام اهمیتی نداره خونده باشمشون یا نه. :) الی کوچولوی دیوونه :)

الهه :) ۰ نظر

98-11-28

بعد از اون شبی (فکر کنم آخرِ شب سه شنبه ی قبلی) که بی اختیار و کنترل ناشدنی گریه کردم که بود و نبودم هیچ زمان برای احدی فرقی نداشته، به طرزی سحرآمیز روزهام از عشق و توجه پر شده اند! اونقدر که از شدت ذوقمرگی حس می کنم یه چیزی تو گلوم گیره، و پُرم، خیلی پُر و لازمه خالی شم، احساسِ دِین می کنم در برابر تمام اونایی که در طی این چند روز دوستم داشتن و حضورم را خواستن، و باعث شدن حس کنم اونقدرا هم مزخرف نیستم و میشه از ارتباط باهام لذت برد، دلم میخواد برای خوشحال کردنشون هر کاری و چه بسا هر شیرین کاری ای که ازم برمیاد انجام بدم :))

ولی همچنان روزهایی غیرمفید و پر از یللی تللی رو پشت سر میذارم و هر اندازه ذوق مرگ، عذاب وجدان این غیر مفید بودن بک گراند بهم دهن کجی می کنه. میریم که از همین لحظات مفید بودن را آغاز بنوماییم.

 

 

+پریشب 7 قسمت انتهایی بوجک هورسمن را پشت سر هم دیدم، و تغییرات مثبت احوال بوجک به اندازه ای خوشحالم کرد، انگار کن که بوجک یکی از عزیزترین هام بوده، واقعا اگر که همچین انتهایی نمیداشت، اگر که زبونم لال بوجک می مرد، من تا همیشه خشمگین میموندم و تا همیشه دلم میخواست خرخره ی باقی شخصیت های بیرحم سریال (بیرحم در حق بوجک) را سخت بفشارم و قبلش در حالی که دارم زار میزنم و چپ و راست سیلی میزنم تو گوششون ازشون بپرسم حالا خوشحالین عوضیا؟ ولی بعدش که حال بوجک بهتر شد، سعی کردم درکشون کنم.

الهه :) ۰ نظر

98-11-22-2

نشستم فصل 6 بوجک هورسمن را دیدم و یه ایستک(خانواده ی) کامل خوردم که مثلا من هم badass هستم و احوالم دراماتیکه!

کاکوی گرام زنگ زد، و حواسم نبود که جواب بدم، ینی دلشون تنگ شده؟ عمرا! فقط دارن انجام وظیفه می کنن، به خوبی. شایدم اصلا قصد انجام وظیفه نبوده و میخواسته اند که کاری براشون انجام بدم.

 

+دستشویی تو سوئیت، توالت فرنگیه! و خب بالاخره مجبورم ازش استفاده کنم، حس غریبیه آدم ریلکس بشینه و برینه :)) این بود آرمان های امام؟ که اینجوری در کمال وقاحت ریلکس باشی موقع ریدن؟

الهه :) ۰ نظر

98-11-22

خب، دو روزه که تو سوئیت 30 متریم رسما حبسم و حتی تا توی حیاط هم نرفتم! میخواستم امروز عصر کلا برم بیرون ولی چون ممکن بود با صاحبخونه برخورد داشته باشم نرفتم. چرا؟ چون دیوانه ام، یه موجود همیشه معذب با احساس گناهی همیشگی، که هیچ زمان نخواسته پاشو قدمی از حریم خودش بیرون بذاره حتی اگه بقیه میخواستن که این کارو بکنه، هیچ زمان احساس تعلق خاطر به هیچ جمعی نداشته و هیچ زمان فکر نکرده حضورش خواسته ست. آره حقیقتش من همش با خودم فکر میکنم اینقدر که من معذبم خب باعث میشم بقیه هم معذب باشن و در نتیجه بهتر است که معذبشون نکنم.

اینجور وقتا خیلی دلم میخواست مثل اون آدمایی باشم که در هر حالتی خودشون را موجه و لایق میدونن، فقط به خودشون فکر میکنن، و همش از عالم و آدم طبق قراردادهایی نانوشته طلبکارن. اینجور آدما تعلق خاطر را برای خودشون خلق میکنن حتی اگه وجود نداشته باشه.

 

+عصر در جستجوی احساس وصل رفتم تو یه چت روم زاقارت و چند نفر را به جرم اینکه خواسته ای مشابه من ندارن، شستم پهن کردم و اومدم بیرون.

همش فکر میکنم من نمیتونم عشقی احساس کنم، نمیتونم یه رابطه ی موفق داشته باشم چرا که ننه بابام در رابطه شون موفق نبوده اند، علاوه بر اون به دریافت محبت و عشق عادت ندارم، از جانب پدر که محبتی نبوده هیچ زمان، و از جانب مادر هم بسیاااار مشروط بوده اگر بوده، که من خیلی حسش نکرده ام حقیقتا، تنها حسی که داشته ام اینه که به خاطر من مسئولیت هایی فراوانی متحمل شده و به خاطر خستگی اون مسئولیت ها همیشه من باید جواب پس میدادم و من بودم دلیل تمام ناخوشیش.

دلم میخواست یک بار دلیل خوشی کسی باشم، اونی باشم که دل کسی برام تنگ میشه. شاید دیگه اینقدر معذب نمی بودم.

الهه :) ۰ نظر

basic instinct

اون روز حین مکالمه با رفیق گرام، متوجه شدم که این فکر در وجودم ریشه داره که آدم اگه بچه نداشته باشه از یه جایی به بعد زندگیش خالی و بیهوده ست، و برای اون روز باید یه مهره ای ساخته باشی که به جای تو زندگی کنه، مفید باشه، و به کل باشه، بودنش و بعد بودن بچه هاش یعنی اینکه تو برای همیشه زنده ای! :) و هر چی عمیق تر شدم فهمیدم این فکر خیلیم ناآشنا نیست و اصلا فکر نیست، غریزه ست، غریزه ی بقا نسل. و خب نمیدونم چرا تعجب کردم و خندیدم که این غریزه در من هم اینقدر قویه! 

 

+راستی دیشب یکی از رفقا را دعوت کردم خونه م و بهش عشق دادم و بعد عمری آشپزی کردم و گوش شیطون کر، خوب هم از آب دراومد.

بعد با هم فیلم هم دیدیم، چشمتون روز بد نبینه، فیلم Mother دارِن آرنوفسکی را دیدیم، فکر میکردیم صرف اینکه اسم فیلم مادر هست نتیجه میده با فیلم مِلویی طرف هستیم، ولیک تمام چیپس و ماست موسیر کوفتمون شد.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان