98-11-3

صداش صدای پخته ایست، حرفای والدانه و فن بیانش هم به این پختگی دامن میزنه، در عین حال میدونم بچه ایست پر از انرژی و شر و شور، ده ها بار اسممو صدا میزنه تا من هم یک بار در جواب اسمشو بگم، بارها تو حرفاش بهم میگه "عزیزی" و حس میکنم پشتِ این "عزیزی" هزار تا حرف هست که فعلا روش نمیشه بهم بگه. ولی به همین سادگی انگار دلمو برده :) به خودم میخندم و با خودم میگم، خیلی کمبود محبت داری الی طفلی، و گر نه به همین سادگی دل نمیدادی. آره واقعنم کمبود دارم، هم کمبودِ مورد عشق واقع شدن و هم کمبود عشق ورزیدن. هر آن دلم میخواد فارغ از نتیجه، این بشر را ماچ بارون کنم، و اونقدر قربون صدقه ش برم بلکه خالی شم، ولی فعلا جلوی خودمو گرفتم تا ببینم اصلا ارتباطی شکل می گیره که من بخوام وحشی بازی دربیارم، اصلا آیا واقعا این بشر هم حسی مشابه من داره؟ آیا اونم بی تابِ من هست؟ شک دارم.

 

+با وجود تمام تلاش هام برای اینکه بزرگتر خوبی برای بچه ها باشم، ولی فهمیده ام که عشقم بهشون خیلی خیلی با قید و شرطه، اصلا اونقدر قید و شرط داره که عشقی باقی نمونده. خودمو سرزنش می کنم که آخه مگه تو کی هستی که تصمیم بگیری کی شایسته ی عشقه و کی نیست؟ اگه ایرادی هست از توئه، تویی که توانایی عشق ورزیدن نداری، بچه ها هیچ کدوم ایرادی ندارن.

 

++تا به حال ویژگی هایی برام در دسته ی "خوب ها" قرار داشتند که جدیدا دارم به "خوب" بودن یه سری هاشون شک می کنم. خوب بودن نه به این معنا که حالمو خوب می کرده اند، نه، خیلی از ویژگی ها را من تلاش کرده ام داشته باشم چون فکر کرده ام بقیه ترجیحشون اینه که من اون ویژگی ها را داشته باشن و اینجوری بیشتر حال می کنن باهام، ولی کم کم دارم شک میکنم که آیا واقعا اون ورژنم (دارای فلان ویژگی) دلخواهه؟ احتمالا برای خیلی ها نیست.

 مثلا این تواضعِ بیش از حدم که به نظرم نتیجه ی ته تغاری بودن تو یه خونواده ی پرجمعیته، بسیار مشکوکه. همین تواضع مسخره ست، که باعث میشه من به لحاظ ارتباطات اجتماعی خیلی ضعیف باشم. من واقعا خیلی خیلی بیشتر از اونیم که از خودم ارائه میدم.

 

+++خواسته ای که تو پُست قبل ازش حرف زدم، جور شدنِ خونه ای از آنِ خود بود (نه که صاحب خونه بشم، همون اجاره کردنش هم برام کافیه)، که فکر کنم خداروشکر بهش بسیار نزدیکم، چه بسا از هفته ی آینده برم تو خونه ی خودم. سال هاست منتظر افتادن این اتفاقم.

الهه :) ۰ نظر

98-11-1

شدم مثل بچگی هام، وقتایی که مثلا رفته بودیم بازار و من فکر می کردم اگه فلان چیز را برام بخرن دیگه خوشحالم و خوشحال خواهم موند، دیگه هیچی نخواهم خواست، و البته به روش خودم تلاش می کردم که به خواسته م برسم.

خب میشه اینطور فکر کرد که اونموقعا خام بودم و الان باید بزرگ شده باشم و اگه الانم مثل اونموقعا باشم باید برای خودم نگران بشم، ولی من اینطور فکر نمی کنم، اگه این خام بودنه، من پخته بودن و حتی سوختن را هم تجربه کرده ام، و الان واقعا خوشحالم که بازم مثل بچگی ها هستم، بازم میدونم که چی میخوام و چی خوشحالم میکنه.

و حتی بهتر و بیشتر از اون برای این خوشحالم که دلم میخواد دعا کنم، بیفتم به دست و پای خدای سوپرمن گونه ی تو ذهنم، و ازش بخوام منو به خواسته م برسونه. دلم برای دعا کردن واقعا تنگ شده بود، برای اینکه (فارغ از اینکه حقیقت چیه) باور داشته باشم به خدایی که میشه ازش معجزه خواست، خدایی که به منطق اهمیت نمیده، خدایی که تمام مسئولیت ها را به خودم واگذار نکرده. این خدا واقعا عشقه، و باور داشتن بهش حتی اگه بچگونه و شاید احمقانه به نظر بیاد، بهتر از باور نداشتنشه.

 

+لطفا شما هم برای الهه ی کوچولو دعا کنید تا به خواسته ش برسه. :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-30

به نظر میرسه یه ویژگی ای دارم که باعث میشه ملت بی توجه به شرایط خودشون برام ناز کنن.

در حال حاضر کارد بزنی خونم درنمیاد، دلم میخواست میشد همین الان مشروح فکر کنم و بنویسم و سنگامو با خودم وا بکنم و آروم بگیرم، ولی نمیشه چون لپ تاپ عزیزم اینجا نیست، نمیدونم به کدامین دلیل تعارف خواهر گرام را لبیک گفتم و الان خونه شونم.

حالم از آدمای تنبل آویزون، آدمای متوهم، آدمای لاف زن و متملق بهم میخوره.

الهه :) ۰ نظر

98-10-28

بعله، فاینلی امروز رفتم آزمون (رانندگی) سطح شهر را دادم و قبول شدم (در بار دوم). این موفقیتِ اگرچه بی اهمیت بسیار بهم چسبید، موقع امتحان خیلی آروم بودم، چون قبلش سنگامو با خودم وا کنده بودم که اگرچه ترسی هست از قبول نشدن و دردسراش، ولی ترس به من کمکی نخواهد کرد پس بی خیالش، چیزی که از نظرم مفید بود این بود که قبل از امتحان همش تصور کنم که رفتم خونه و به مامانم میگم که قبول شدم. :)

به یک نکته ای هم، بیش از پیش باور پیدا کردم، اینکه تا وقتی که به موفقیتی(در حالت کلی ش) باور نداشته باشم، تا وقتی که اون موفقیت (یا دستاورد یا هر چیزی) را طلب خودم نبینم، بهش نخواهم رسید، پس بهتره تا زمانی که نتونستم باور پیدا کنم الکی خودم را خسته نکنم، به کی دارم دروغ میگم؟

 

+تا پنج شنبه پیش خودم فکر میکردم که ملت (مثلا زن کاکوی گرام) به قهر یا سرسنگین بودن من اهمیت نمیدن، چون منو عددی نمی بینن یا شاید قهر و آشتی من خیلی از هم تمیز پذیر نیست چرا که من آدم خوش مشرب و حرافی نیستم، ولی پنج شنبه فهمیدم که اینطور نیست، و وقتی تصمیم گرفتم بیخیال اتفاقی که افتاده با زن کاکوی گرام حرف بزنم، حس کردم واقعا نیاز داشته به حرف زدن من، و خوشحال شد و حتی از پیشرفت هاش در ارتباط با کاکوی گرام گفت (چون دو سه هفته پیش در این مورد حرف زده بودیم)، و من کلی به خودم فحش دادم که چرا بعضا اینقدر بیرحم میشم، چرا نمیفهمم آدما هر جوری هم که خودشون را نشون بدن، باز هم ماهیت اصلیشون کودکیست که نیاز به نوازش داره.

الهه :) ۰ نظر

98-10-27-2

امروز یک فصل هم از کتاب معامله گر منظمِ مارک داگلاس خوندم، کم کم دارم به این نتیجه میرسم (چه بسا) ماهیت هیچ علم و رشته ای به اندازه ی معامله گری، به ماهیت زندگی نزدیک نباشه. جمله به جمله ی این کتاب، درس زندگیه. خدای عزیزم، ازت متشکرم که کتاب هست، ازت متشکرم که من هم کتاب می خونم و ازت متشکرم که فعلا دارم این کتابِ خاص را میخونم.

 

+یکی از خواهرزاده هام (9 ساله ست) ناخواسته ترکیبی از خصوصیاتی را داره (از پدرش به ارث برده) که با تمام ارزش های زندگی من متناقضن، و کلا وقتی این بچه دور و بر منه، من اعصاب معصاب ندارم، نمی دونم چرا نمی تونم هضم کنم که قرار نیست همه ی آدما طبق انتظارات و پیش بینی های من رفتار کنن، اصلا قرار نیست ارزش های زندگی همه مثل مال من باشه، و اصلا این فعلا یه بچه ست، بی انصافیه که بهش برچسب بیشعور بدم (حتی تو ذهن خودم)، خلاصه که در جبران این بی اعصابی ها و بی حوصلگی هام در جوارش، سعی میکنم به پیام هاش تو تلگرام (از گوشی مامانش) جواب های خوبی بدم اقلا، و اگه نمیتونم در دنیای واقعی خاله ی خوبی باشم لااقل در دنیای مجازی تلاشمو بکنم. ناگفته نمونه که بنای این ارتباط تلگرامی را هم خودِ این بچه گذاشته، بس که نیاز داره ارتباط برقرار کنه، و انگار با من هم بیشتر دوست داره، حالا کل اینا را گفتم که به این برسم که این بچه خیلی تو تلگرام قربون صدقه ی من میره، خیلی دوستت دارم و عاشقتم میذاره تو کت ما، و من تا به حال فکر می کردم من آدم ها را زمانی دوست دارم که دوستم داشته باشند، و بعد از ابراز عشق های این بچه (که خب بازم بی انصافیه اگه بگم همش فیلم و دروغه)، فهمیدم که نوچ، صرف دارا بودنِ یه سری ویژگی هاست که باعث میشه من به کسی علاقمند باشم، خواه او دوستم داشته باشه خواه نداشته باشه، و بعضا وقتی دقت می کنم اون ویژگی هایی که دلم میخواد در آدم ها ببینم ویژگی هاییست که خودم دارمشون، و از کل این روده درازی ها میتونم نتیجه بگیرم اینجانب رب النوع خودشیفتگیم :))

الهه :) ۰ نظر

98-10-27

دارم Interstellar می بینم، فعلا نیم ساعتش را دیدم، میدونم که فیلم بسیار معروف و محبوبیست، و احتمالا این محبوبیت به خاطر جنبه ی علمی تخیلیش هست، اگه درست بگم. گریه ی منم از همون دقایق اولش شروع شد. من آدمی نیستم که الکی گریه کنم! :) نمیتونم حقیقتا، تو بگو یه بار به خاطر یکی از مشکلاتم تونسته باشم درست و حسابی گریه کنم و خالی شم، نوچ، اصلا غم در درون من جایی نداره، نه که بگی خیلی شاد و بی دردم، نه، ولی همون خصیصه ی بدهکاریِ تو وجودم، اجازه نمیده به خاطر مشکلات شخصی گریه کنم، فقط زمانی گریه می کنم که یه چیزی بسیار الهام بخش بوده باشه برام و خب شاید بگین بابا دقایق ابتدایی این فیلم که هنوز چیزی از الهام بخشی اصلیشو رو نکرده و خب درست می گین، اصلا شاید من تا انتهای این فیلم را ببینم و متوجه جنبه ی هنری یا علمی تخیلی ای که باعث شده محبوب باشه نشم، پس بالاخره مرگم چیه؟ بهتون میگم، ارتباطات بین آدما توی این فیلم! این، چیزیه که اشکمو دراورده. :)

 

سه ساعت بعد: تموم شد، و میتونم بگم با هیچ فیلمی تا به حال اینقدر گریه نکرده بودم :)) ولی یه چیزی که هست اینه که، با وجود اینکه حتی نمیدونم داستان این فیلم به شکل کتاب هم موجود هست یا نه چه برسه به اینکه خونده باشمش و الان بخوام مقایسه ش کنم با فیلم، ولی میدونم این داستان چیزی نبود که بخواد تو سه ساعت جمع بشه و بی اندازه سطحی نباشه.

الهه :) ۰ نظر

98-10-26-3

بعد از اینکه مسئله را برای یکی دیگه از دوستانم هم توضیح دادم، به این نتیجه رسیدم اگه واقعا قراره ارتباطی وجود داشته باشه (که یه طرفش منم) باید دلخواهِ من باشه، و این دلخواه شدن، جز با حرف زدن و درک کردن و کوتاه اومدن از مواضع، امکان پذیر نیست، و بهتره هر چه زودتر بفهمم طرفم اهل حرف زدن و درک کردن و احیانا کوتاه اومدن و دادنِ حق به من وقتی که واقعا حق با منه، هست یا نه؟ و اگه نیست خب بدونم که قرار نیست اصلا رابطه ای با این بشر داشته باشم و در نتیجه با خودم قرار گذاشتم که بهش بگم که رفتارش آزار دهنده بوده و انتظار دارم (اگه رابطه ای قراره باشه) رفتارتو اصلاح کنی، و گذاشتنِ همین قرار کلی آرومم کرد :) و بیشتر که فکر کردم فهمیدم واقعا هم دلم نمیخواد رابطه ی خاصی با این بشر داشته باشم، پس حتی گفتنش هم لزومی نداره.

میدونی؟ فقط انگار دلم میخواست بهم ثابت بشه که حق انتخاب دارم، و قرار نیست سکوت را اجبارا انتخاب کنم. الان که حق انتخاب دارم و میدونم ترسی از هیچ کدوم از مسیرهای پیش روم نیست، میتونم با بزرگواری تمام، سکوت را انتخاب کنم. زمانی انتخابم جز سکوت خواهد بود که واقعا لازم بدونم برای ارتباطم انرژی بذارم و تلاش کنم. آره چیزی که ممکنه نیاز به اصلاح داشته باشه، نه خودِ آدم ها، که ارتباط من باهاشون هست. و همچنان این روشنه که من قرار نیست بقیه را تربیت کنم ولی ارتباط هام قرار است دلخواهم باشند.

الهه :) ۰ نظر

98-10-26-2

اون روز داشتم فکر میکردم نکنه من خیلی حقیرم و دغدغه هام هم همینطور، چرا الانی که همه دارن شکایت میکنن و عصبانین از مسئولینی که هیچ زمان کارشون را درست انجام نداده اند، من بازم سرم تو یقه ی خودمه و به مشکلاتِ (چه بسا کم اهمیت) روزانه ی خودم مشغولم، چرا دغدغه هام به اندازه ی کافی گنده نیستند.

بعد به این نتیجه رسیدم که دیگه واقعا لازم نیست در این زمینه هم به خودم گیر بدم و خودزنی کنم، آره من از هیچ کسی طلبکار نیستم، چون تا به حال یاد نگرفتم که طلبکار باشم، همیشه بدهکار بوده ام در طی زندگیم، اول از همه به خودم و بعدش هم به بقیه، البته وقتی ببینن که من خودم هم خودم را مقصر میدونم چرا که اونها از این خاصیت استفاده نکن و مسئول و مقصر (احیانا) احوال ناخوبشون را من ندونن، من که این وظیفه را دارم به خوبی انجام میدم که.

و دلم گرفت واقعا، از خودم، از اینکه پشتِ خودم نیستم و نبوده ام هیچ زمان، از اینکه یکپارچه نیستم، از اینکه یه قسمتی از وجودم همش داره اون قسمت دیگه را میزنه و تحقیرش می کنه، و این درگیری ها هیچ زمان به من اجازه نمیدن که تماما و مهاجمانه طلبکار باشم و به طلبم برسم و حقمو بگیرم، نه من همش بدهکارم، همه ی همش. و البته  از آدم های همیشه طلبکار منزجر و متنفرم، چرا من باید اینقدر اذیت شم و اونا نه؟ مگر نه اینکه من همیشه آدم بهتر و مفیدتری بودم؟ چرا من اینقدر همیشه احساس مسئولیت کنم و در اون صورت خودم را ارزشمند بدونم؟ ولی بعضیا بی اینکه هیچ غلطی تو زندگیشون برای کسی یا حتی برای خودشون انجام داده باشن، از همه طلبکارن، احساس ارزشمندی این جماعت از کجا میاد واقعا؟ دلم میخواد سر به تن هیچ کدوم از اینایی که بای دیفالت خودشون را بسیااار محق میدونن، نباشه. :) یه هیتلری در درون من هست که روزی هزاران بار یه سری از آدما را میندازه تو کوره ی آدم سوزی :)

کاش یکی الان بغلم میکرد، و آرومم میکرد.

الهه :) ۰ نظر

98-10-26

وجودم در حال حاضر سراسر خشم و تنفره و خنده م میگیره به این قضیه. از دیشب به جریانی که تو پُست قبل تعریفش کردم کلی فکر کردم، نه که واقعا همون جریان مهم باشه، چیزی که پشتشه برای من مهمه، کلا این اتفاق و این برخورد میتونه نماینده ی یه طرز تفکر و مدل ذهنی باشه، و لازمه اگه نیاز به اصلاح داره هر چه زودتر اصلاح بشه.

بعد از حرف زدن با یکی از رفقا در این مورد و فکر کردن های فراوان به این رسیدم که منشأ اصلی خشم من اینه که حس میکنم نمیتونم و نباید در مورد چیزی که آزارم داده به کسی که باعثش شده (تا زمانی که نسبتش باهام دوستی نیست) حرفی بزنم، چون فکر میکنم منجر به قهر کردن میشه و بعد من دیگه معذبم که با این آدم یک جا باشم و میدونم موقعیت هایی که باید باهاش یک جا باشم فراوونه، کسی مثل زن کاکو را که نمیشه کلا گذاشت کنار. حالا چرا منجر به قهر میشه؟ چون اولا طرفمو انتقاد پذیر نمی بینم، و انگار سناریوی دیگه ای جز قهر و ناراحتی نمی تونم براش متصور باشم، و دوما و مهم تر اینکه چیزی که باعث آزارم شده یه کوچولو ناراحتم نکرده، بلکه کلا از طرف متنفرم کرده! :)) من نمیتونم حرفمو آروم و مهربون بگم، فقط زمانی حق مطلب ادا میشه که با انزجار و عصبانیت بهش بگم ریییییده و حالم ازش بهم میخوره. :)) و این میشه که من به جای درست کردن ارتباط هایی که واقعا باید درست بشن، فقط عقب می شینم و از طرف فرار میکنم و وقتی این باشه خاطره م از کسی، خب قاعدتا دیگه اصلا دلم نمیخواد باهاش بیشتر ارتباط بگیرم.

رفیقم بهم میگفت که ببین، یا یادش رفته و سرش شلوغ بوده که بهت خبر بده، که در اون صورت درکش کن و ازش ناراحت نشو، یا اینکه عمدا و از قصد خبر نداده که بازم گفتنِ تو چیزی را درست نمی کنه چون تو قرار نیست ملت را تربیت کنی، ولی من نمیتونم چیزی نگم و شفاف نکنم قضیه رو و در عین حال کینه ای هم به دل نگیرم. شاید چون خیلی بچه م، که مطمئنا در خیلی از زمینه ها هستم.

ای کاش مطمئن بودم و یه امنیت ذهنی از این جهت داشتم که کمترین انتقاد من موجب قهر نمیشه، کاش همه مثل من فکر می کردن و از اصلاح شدن و درست کردن ارتباط استقبال می کردن. کاش همه ش در پیِ این نبودن که بهم بفهمونن حق با اوناست، و ناراحتی من بی مورد و احمقانه ست.

الهه :) ۰ نظر

98-10-25

بسیار بسیار عصبانیم، به این دلیل خیلی ساده و شاید خیلی احمقانه که برادرزاده م یکی از دفتر های منو حالا یا سهوا یا عمدا گذاشته تو کیفش و برده خونه. حالا هزارجور دفتر و لوازم التحریر فانتزی و غیر فانتزی تو دست و بالش هست، ولی بازم چشمش به این دفتر ساده ی منه (که با کاغذ کادو جلدش کردم)! اینو هم باید داشته باشه، یه بچه ی لوس پرتوقع. هر چی بیشتر میگذره، بیشتر از بچه جماعت حالم به هم میخوره، خصوصا بچه های این دوره زمونه و علی الخصوص بچه ای که مامانش هم همینقدر متوقع و حیف و میل کُن و بیشعور باشه. یک هفته ست متوجهه که پرنسسش دفتر منو برده خونه شون و نکرده زنگ بزنه بهم بگه، الانم که من زنگ زدم و سراغ گرفتم نمیکنه به اشتباه بچه ش اعتراف کنه و معذرت خواهی کنه، ولی اگه هر کدوم از بچه های این خونه یه همچین حرکتی انجام داده بود از نظرش مطمئنا شایسته ی تنبیه بود. این دفترِ من، دفتریه که توش نکات معامله گری مینوییسم و بهش احتیاج دارم، اصلا گیریم که هیچی هم ننوشته باشم و نه ارزش معنوی داشته باشه نه مادی، ولی بازم یکی از مایتعلق منه و روش حساسم و غلط کرده هر کسی که به وسایل من دست درازی می کنه! زورش اینجاست که بعدش هم من نباید هیچی بگم مبادا همین دلیلِ از نظرِ همه ساده و احمقانه موجب ناراحتی بشه. خیلی خسته ام از این ملاحظه کردن ها، ملاحظه ی بیشعوری دور و بری هام و دم برنیوردن، مبادا ناراحتشون کنم، غلط کردین که ناراحت میشین، آدم باشین خودتون را درست کنید.

آه که چقدر دلم میخواد تمام جول و پلاسم را جمع کنم و از این خونه برم، و به زودی ان شاء الله خواهم رفت. دلم میخواد کلا دیگه با هیچ آدمی ارتباط نزدیکی نداشته باشم، که همه ش اذیت بشم و مجبور باشم هیچی نگم. البته میدونم این ایراد خودم هم هست، باید فارغ از تبعاتش ناراحتیمو بیان کنم، و به ملت یاد بدم چجوری باید باهام برخورد بکنن. نمیدونم واقعا، برای ساده ترین چیزها هم باید تذکر بدم؟ واقعا نمیخوام و اصلا نمیتونم همه را از نو تربیت کنم. نمیدونم واقعا در برابر بیشعوری آدما باید چه کرد؟

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان