98-10-24

خب میدونی، من خیلی اصرار داشتم حین حرف زدنم اینجا راحتِ راحت باشم، و سانسورهام  در کمترین میزان ممکن باشن، چه بسا سخنانم از دل بربیان و بر دل بشینن، ولی انگار هر چی تلاش میکنم فقط میتونم هر چه ساده تر با بیانی روبات گونه صادق و رو باشم، باید بپذیرم مشکل از یه جای دیگه ست، من حس ندارم و فکر میکنم دلیلش تلاش فراوانم برای بالغ بودنه (بالغ بودن قاعدتا هم ارز روبات بودن که نیست، هست؟) خلاصه که حس میکنم تلاش هام در جهت بی سانسور بودن (که تا حدودی تو سه چهار تا پست قبل تبلور یافته) فقط تونسته به خشک و بی حس بودنِ حرفام یه لُختیِ چندشناک و عجیب غریب را هم اضافه کنه، و الان من یه دختر کوچولو با صورت چرک و کثیف و موهای ژولیده و آبِ بینی آویزونم، که خاصیت شیرین زبونی را هم نداره، اصلا شیرین زبونی پیش کش، فقط کلمه ی creepy میتونه تریپ حرف زدنِ این دختر را توصیف کنه. :))) آه پسر، خیلی خنده داره. این دقیقا تصویر ذهنی من از نحوه ی ارتباط گرفتنم (در حالت کلی) ست، که حالا وبلاگ نوشتن یه نمونه ی خاص از این ارتباط گرفتنه.

بعضا فکر می کنم تو دنیای واقعی باعث میشم طرفم هم مثل خودم از چیزایی حرف بزنه که در حالت عادی بیانشون نمی کنه، و این باعث میشه بعد ها دو تایی شرمگین و از هم فراری باشیم. :| این خیلی رو اعصابه! کلا من در صورتی میتونم به حرف زدن ادامه بدم که اعماق را بکاوم، در غیر این صورت هیچی برای گفتن ندارم.

خلاصه که الانم شرمگینم از خودم، و دلم میخواد تنها راه تماس ممکن را هم قطع کنم*، و سرمو بکنم زیر برف و وانمود کنم کسی نشنید من چی گفتم.

 

*قطعش کردم :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-23-2

دیشب انیمه ی "اسمِ تو" را دیدم. یک انیمه ی (از نظر من) علمی تخیلی، رومنس بود. و در طی مدتی که نگاهش می کردم، کیفور بودم و لذت می بردم و خوش می گذروندم، انگار تمام اون چیزی بود که من از یک فیلم میتونم انتظار داشته باشم، نمیتونم مدعی باشم که از این به بعد هم بارها نگاهش خواهم کرد و نمیخوام صرفا با این جمله که ارزش یک بار دیدن را داره، بی انصاف ترین باشم، فقط میخوام بگم این اولین باری بود که موقع فیلم دیدن داشتم خوش میگذروندم، و این خوش گذروندن از اون جنسی نیست که مثلا با دیدن فرندز یا باب اسفنجی تجربه ش می کنم، این خوش گذروندن برای من تا به حال فقط خاص این فیلم بوده و بس. این فیلم برام رفت تو دسته ی موندگار ها، دسته ای که از خاطرم نخواهند رفت، و دلیل اینکه میگم بارها نگاهش نخواهم کرد به همین خاطره، چون که کاملا تو ذهنم حک شده ست و لزومی به تماشای دوباره ش نیست.

 

+بعضی آدم ها را دوست دارم، مثلا کانالشون را یا وبلاگشون را میخونم و از اعماق وجودم پرتوهای عشقی به سمتشون میتابه، بعد گاها با خودم میگم، برم نزدیک؟ بهشون پیام بدم؟ بگم که دوستشون دارم؟ باهاشون ارتباط بگیرم؟ ولی به این نتیجه میرسم که نوچ، بذار همونجوری که هستن برام بمونن، بذار همچنان عاشقشون باشم. اونا منو نمیشناسن، در چشم اونا من یکی از n تا مخاطبشونم، و شبیه بقیه، و ممکنه وقتی با این طرز فکر به ارتباطم پاسخ میدن برنجوننم، و از اون به بعد نتونم اونقدری که باید دوستشون بدارم. بذار دور بمونم.

 

++امروز برای دیدار با این همخونه، که به نتیجه ای هم نرسید، هم زمانم را گذاشتم، و هم از بورس و سفارش گذاشتن غافل شدم یعنی ضرر مالی ای در حد اقلا شاید 5، ده میلیونی متقبل شدم، و الان با خودم فکر میکنم ارزشش را داشت؟ و نمیتونم صراحتا به این نتیجه برسم که ارزشش را نداشت و از این به بعد باید در موارد مشابه، جور دیگری برخورد کنم.

 

+++ راستی چند شب پیش هم یه انیمه ی دیگه دیدم به اسم "همین دیروز"، به انیمه ها کلا علاقمندم به جهت حس رهایی و سبکی ای که بهم میدن، ولی "همین دیروز" چیزی نیست که پیشنهادش بدم، من آنچنان باهاش حال نکردم حقیقتا.

الهه :) ۰ نظر

98-10-23

موقع خداحافظی بغلم کرد و گفت تو خیلی دختر خوب و با درک و شعوری هستی، خیلی می فهمی. و من به نشونه ی تشکر لبخند زدم، ولی تو ذهنم پوزخند زدم که در هر صورت من خودم را عمیق و فهیم میدونم، چه تو به این اقرار کنی چه نکنی، چه این حسو داشته باشی چه نداشته باشی (بماند که میدونم هنوز خیلی سوال ها هست که باید در موردشون فکر کنم و به خودم جوابشون را بگم). ایشون یک هم خونه ی بالقوه بودن که بالاخره با هم فهمیدیم هنوز تکلیفش با خودش مشخص نیست و برنامه ای برای خونه گرفتن نداره.

بعد تو راه برگشت داشتم به این فکر می کردم که من دختر خوبیم، آره این چیزیه که همه بهش اقرار می کنن، ولی فکر نکنم با وجود این اقرار کسی دوستم داشته باشه (غیر از خونواده و عده ی معدودی که دوست صمیمیم هستند که همونا را هم بعضا حس می کنم فقط دارن ازم استفاده می کنن)، مفهوم مهرطلبی برام تداعی شد و از خودم پرسیدم آیا مهرطلبم؟ شرط لازم مهرطلبی را دارم، ولی شرط کافیش را نه، آره من سعی می کنم خوب باشم، ولی نیازی ندارم به اینکه در مقابل این خوب بودن جایزه ای بهم بدن، یا حتی دوستم بدارن، چون اولا به این نتیجه رسیده ام که مسئولیت هر آدمی توی این دنیا اینه که خوب باشه، و احتمالا مسیر رُشد کردن از خوب بودن می گذره، و رُشد کردن، ارزشمندترین ارزش زندگیِ منه. و دوما و مهمتر از اون، منم کسی را دوست ندارم.

بعد به اون کسی فکر کردم که یک عمر خواستم به خودم و به او بقبولونم که دوستش دارم و حتی عاشقشم! از خودم پرسیدم، او هم منو دوست نداشت، نه؟ به احتمال زیاد نه! و باز مرور کردم که اگه بازم برگرده واکنشم در مقابلش چیه؟ و بازم جوابم این بود که فقط ساکت میمونم و نگاه می کنم، نه، شاید حتی جوابش را هم بدم، شاید باز هم بهش فرصت بدم که رابطه ای بسازیم، آره برام اهمیتی نداره میتونم بی نهایت بار بهش فرصت بدم تا زمانی که بالاخره خودش از رو بره و ناامید بشه، من از رو نخواهم رفت، چونکه دیگه او و رابطه با او برام موضوعیتی نداره، او میتونه یک اهرم برای رشدِ من باشه، فقط همین.

ولی میدونی دلم برای تمام طنازی های اونموقع هام، تمام شوخی ها و حرکاتم در جهت دل بردن، تنگ میشه، تمام تلاشم برای اینکه به خودم و او بقبولونم که تعلق خاطری در بین هست، من به او متعلقم و او به من. ولی اینطور نیست، من هیچ زمان به کسی تعلق نداشته ام و هیچ زمان کسی به من، و انگار دیگه باهاش کنار اومده ام اگرچه دلم نمیخواد همه چیزو تموم شده بدونم، همه ی اون احساس ها را، ولی بعضا فکر میکنم یه سری احساس ها، مال یه برهه ای از زندگی آدمیزاده و در انتهای اون برهه باید با اون احساس ها هم برای همیشه خداحافظی کنی.

ولی نه، من امیدوارم که یه بار جوری کسی را دوست بدارم که خودم هم باور کنم.

هنوز و همیشه دیدن و خوندنِ صحنات عاشقانه (نه بوس و بغل و اینا، هر حرکتی که بهم بباورونه این بشر طرفش را دوست داره) به گریه میندازنم. مثلا مصاحبه ی با شاهین مقدم را دیدم اگرچه براش ناراحت شدم، ولی در عین حال، خداروشکر کردم که این بشر و زنش همدیگه را دوست داشته اند.

الهه :) ۰ نظر

98-10-22

آنیسا باز امروز هوس کرده کورالین ببینه و من اینجا در حین اینکه دارم کارمو انجام میدم، صداشو میشنوم. برای برگشتن به کودکی، برای پیدا کردن دوباره ی خودم، حس می کنم کورالین موثرترین بوده، کتابش را هم خوندم، ولی انگار انیمیشنش بهتره. دلم کتابایی میخواد که کار این انیمیشن را برام بکنه، بیشتر و بیشتر بیشتر. بچگی هامو، طرز فکر اونموقعمو، دلخواه های اونموقع هامو، به یادم بیاره و ایرادای کار بزرگترا (که منم بعضا شبیهشون هستم و نمیخوام باشم) را بیشتر از پیش بهم نشون بده.

منم دلم میخواد مثل کورالین برم به یه خونه ی جدید، یه دنیای جدید، دنیایی که بزرگه و کشفش طول میکشه و من توش تنهام و میتونم هر روز با هیجان کشف جاهایی جدید ازش بیدار بشم، و یه عروسک یا دوست فرضیم را هم با خودم ببرم و با هم جستجو کنیم، و من قهرمان قصه ی خودم باشم :)

مامان کورالین بهش میگه: "صد بار گفتم، بابا می پزه من میشورم و تو هم از تو دست و پا میری کنار". این آیینه ی تمام نمای بزرگتر جماعته، و البته که ایراد داره، ولی نمیدونم دقیقا چطوری میشه توضیحش داد، شاید توضیحش اینه که بزرگترا زندگی را پس میزنن، نمیدونم. ولی میدونم خودم هم در برابر بچه ها همینجوریم، فقط میخوام ازم دور باشن، و دلیلم اینه که اونها پر از خواسته و توقعن، تو فکر بچگونه ی اونا من یک خدای بی نیاز هستم که میتونم تا ابد وقفشون باشم، ولی من اون خدای بی نیاز نیستم، منم یه بچه ام، یه بچه ی درونگرا که تا ابد تنهاییشو میخواد، نمیخواد ارتباط بگیره. نمیخواد کاری برای کسی انجام بده، میخواد تا قبل از اونکه قرار باشه زندگیشو وقف بقیه کنه، کامش را از زندگی بگیره. حالا آیا من به عنوان یه بزرگتر این حق را ندارم؟ نمیدونم. بزرگترِ ایده آل در نظرِ من اونیه که میتونه با بچه ها زندگی کنه و لذت ببره.

دارم چرت و پرت می نویسم.

 

+از دیشب احساس گناه میکنم، یجورایی فکر میکنم چون طرز تفکر من (بعد از رو شدنِ بانی سقوط هواپیما) باعث نشده که فراوان اشک بریزم و عصبانی بشم و فحش بدم، و شاکی باشم، و به این فکر کنم که در اولین حرکت اعتراضی منم جونمو میذارم کف دستم و در صفوف اولیه ش حضور بهم خواهم رسوند، یعنی منم هم دست همون بانیان هستم، هم دست هم نباشم یه ترسو ام، یه بیشعورم، مصداق اون موجود خودخواه عوضی ای هستم که فقط به فکر خودشه. نمیدونم. آره منم غمگین شدم و اشک هم ریختم ولی بیشتر از اون احساس درماندگی کردم که نمیتونم کاری بکنم و اعتراض را حرکت مفیدی ارزیابی نمی کنم،و البته هنوزم دلم گرمه به اینکه هیچ کدوم از عزیزانمو از دست ندادم، و حتی از دست هم بدم، نمیتونم قول بدم که از زندگیم دست خواهم کشید، نه جونم واقعا برام عزیزه، نمیخوام ساده از دست بره، نمیخوام موقع مرگم کم باشم، اصلا کم بودن پیش کش، من هنوز  کاممو از زندگی نگرفتم، ازش دست نخواهم کشید. من یه ترسوی بیشعور تو سری خورم. ولی در تلاشم بیشتر شبیه حرفام باشم و به نظرم همین هم شهامت بسیار میطلبه.

الهه :) ۰ نظر

98-10-21

+تا دو سه روز پیش، با خودم میگفتم بذار برم تا دست از سرم بردارن، برم تا بفهمن کاراشون بی وجود من لنگ میمونه، تا بفهمن اونموقع دیگه کسی را ندارن که مدااام به جونش غر بزنن و مسئول غم و احوال ناخوبشون بدونن، ولی دو سه روزه به این نتیجه رسیدم که بذار برم تا از دستم راحت شن، برم که مجبور نباشم تو روشون نگاه کنم و شرمنده باشم، من هیچ کاری برای هیچ احدی (تو خونواده م) انجام نداده ام و نمیدم، نمیدونم چرا؟ احوالم در این لحظه خیلی خیطه.

 

++از صبح هم بس که ابراز غم و خشم و تنفر ملت از سران جامعه را خوندم دیگه حس و رمقی برام نمونده. شاید من خیلی آدم بی عاطفه و بی شعوریم که احتمالا هستم، ولی تنها چیزی که پسِ ذهنمه اینه که اولا چرا نمی فهمیم مسبب تمام مشکلات و بدبختیای این جامعه یک اقلیت نیست، خرد جمعیه، حماقت جمعیه، به کی دارین غر میزنین؟ از کی شاکی هستین؟ شما همه خوب و بی نقصین و یه تعداد کمی بیشعور و مسئول تمام بدبختی ها؟ و دوما گیریم که همینطور باشه، این ابراز غم و خشم، چی رو دقیقا درست میکنه؟ آیا واقعا الان حس می کنین این فرکانس های منفیتون یعنی همدردی و همدلی با خونواده های داغ دیده؟ آیا اونا را آروم میکنه؟ اگه آره اوکی من تسلیمم، ولی اگه نه، به فکر چاره باشین، و لطفا هر کسی از خودش شروع کنه، نه از بقیه. مسبب خشمتون را یه سری آدم ندونین، یه طرز تفکر بدونین، طرز تفکری که باید اصلاح شه و همه براش مسئولیم. حتی همین طرز تفکر احمقانه ی قربانی بودن، که یه سری دارن ظلم میکنن و ما قربانی و بی گناه هستیم!

من از اون روزی که تو تلوزیون تو تشییع جنازه دیدم که مردم هجون میوردن و یه سری پارچه مینداختن اون بالا که بمالنش به تابوت سردار و متبرکش کنن، دهان دوختم. نمیتونم از یه نفر و دو نفر و ده نفر طلبکار و شاکی باشم و فکر کنم یه تعداد قلیلی دارن بهم ظلم می کنن، واقعا نمیتونم.

الهه :) ۰ نظر

98-10-20-3

ولی با تمام این اوصاف از یه چیزی خوشحالم. 

میدونی، یه مدت مدیدی، خودم را گم کرده بودم، حس میکنم الان تا حد زیادی بهش برگشته ام، پیداش کرده ام، کودکیمو. به اینکه دلخوشی ها و خواسته های کوچولوی شدنی داشته باشم، هدف هایی که میشه بهش رسید و ازش گذشت، هدف هایی که میتونن تموم بشن.

کلا میدونی برای من همین که دوباره به پر کردن رزومه ی زندگی معتقد شده باشم، به خاطره بازی، به دعا کردن، یعنی به موفقیتی بس بزرگ رسیده ام. :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-20-2

+خونه که هستم، مجبور به ارتباط گرفتنم، خیلی وقته دلم میخواد مجبور نباشم، و منتظر فرصتیم برای رفتن. ای کاش مجبور نبودم منتظر بمونم، ای کاش میتونستم همین لحظه به یک غار نقل مکان کنم، و تنها چیزی که با خودم میبرم کتاب ها و لپ تاپم باشه. دلم میخواد فقط با کتاب هام در ارتباط باشم، ارتباط با اونهاست فقط، که میتونه پرفکت و کاملا تحت کنترل و دلخواهم باشه. فقط در ارتباط با اون هاست که میتونم مدعی باشم گیرنده ام، نه دهنده، و میتونم مطمئن باشم هیچ منظوری تو کار نیست، هیچ سوء تفاهمی، هیچ ناراحت شدنی...

 

+من آشپزیم خوب نیست، اگرچه زیاد تخصصی و درست و حسابی نرفتم تو کارش، ولی میتونم حدس بزنم که خوب نیست. آشپزی خواهرزاده م ولی خوبه، یک بار نظاره گر آشپزیش بودم، و دریافتم که، مدل ذهنیمه که ایراد داره، مدل ذهنی من منعطف نیست، اجازه اشتباه یا تخطی از دستور آشپزی را بهم نمیده، اجازه نمیده آشپزی برام یک جستجو و کشف باشه، یک وظیفه ست. فکر میکنم تو ارتباط گرفتن هم همینم، و تو خیلی چیزا دیگه.

نمیدونم همیشه مشکل از منعطف نبودنم باشه یا نه، ولی میدونم وقتی میخوای از یک استاد تو یه زمینه درس بگیری، نباید فقط تلاش کنی کار را ازش یاد بگیری، باید تفاوت بین ذهنیت خودت و او را دریابی و سعی کنی کمش کنی.

الهه :) ۰ نظر

98-10-20

دلم میخواست الان یه داستانی وجود داشت با شخصیتی دقیقا مشابه من که دقیقا احوال الان منو داشت، تا من میفهمیدم این چالش مسخره ای که باهاش مواجهم و اصلا نمیدونم چی هست و فقط میدونم ریده به احوالم، چجوری حل میشه، یا اصلا بی خیال حل شدنش، دلم میخواست یه نفر حتی تو یه داستان که (میتونه واقعیت نداشته باشه)، حالم را می فهمید، و برام توضیحش میداد.

شاید اصلا همینه انگیزه ی قصه نوشتن.

اگه بخوام خلاصه ترین و انتزاعی ترین و غیرمنصفانه ترین توصیف را از دلیل احوالم داشته باشم اینه که من باز بیشتر از ظرفیتم به کسی لطف کرده ام، فیدبک دلخواهم را دریافت نکرده ام، به اندازه ی کافی مورد تقدیر و ستایش قرار نگرفته ام و در نتیجه دلم میخواد شخصی که بهش لطف کرده ام را خفه کنم، دلم میخواد محوش کنم، دلم میخواد برگردم عقب و هرگز اون مکالمه را باهاش نداشته باشم، چون علاوه بر اینکه خشمگینم میکنه شرمگینم هم میکنه، فکر به اینکه یه نفر دیگه هم فهمید که من چقدر عجیب غریبم و نباید بهم نزدیک شد، دیوونه م می کنه. فکر می کنم از این موارد تو زندگیم زیاد پیش اومده، همیشه طرفی که مورد رحم و خشم توآمان من قرار میگرفت، یک دوست بود، یا بهرحال شخصی بود که میشد حذفش کرد، ولی الان نمیشه حذفش کرد، یکی از اعضای خونواده ست.

تجمع های خونواده ی من، سطح انرژی من را به قعر جدول می بره، به این دلیل احمقانه که شاخک های من به مصادیق بیشعوری بسیاااار حساسه، حتی اگر این مصادیق در رابطه با من اتفاق نیفتن، که معمولا هم نمیفتن. ولی هر لحظه ای که مصداق بیشعوری را حس میکنم چرخدنده های مغزم، سرعتشون را چند برابر می کنن و من فکر میکنم، فکر می کنم، فکر می کنم، که چرا؟ چرا این بشر فکر نمی کنه؟ چرا بعضی ها اینقدر همه چیو حیف و میل می کنن و سیر هم نمیشن؟ چرا طرف مقابلش متوجه نیست که این بیشعوره و باید حسابش را بذاره کف دستش؟ و یه سری هم سوال فلسفی، که چرا من ناراحت میشم؟ آیا این انعکاس نیمه ی تاریک وجودمه؟ آیا خودم هم همینقدر بیشعورم و فکر میکنم نیستم؟ یا خودم هم همینقدر بیشعورم و به سختی تمام دارم کنترلش می کنم و واسه همینه که میخوام کله ی هر بیشعوری که کنترل تو کارش نیست را بکنم؟ آیا اصلا جواب دادن به این سوال ها لازمه؟ آیا اصلا مسئله ای که باید حل بشه ناراحت شدنِ منه؟ آیا ناراحت شدنم طبیعی نیست؟ آیا مسئله ای که در حقیقت باید حلش کنم این نیست که چرا میخوام ناراحت نشم؟

الهه :) ۰ نظر

98-10-15

+دیروز روز مفید و پروداکتیوی را گذروندم، به جاش امروزو کلا استراحت کردم مبادا با برنامه پیش برم، مبادا بهم فشار بیاد! :))

 

++سه ماهی هست که برنامه ریزی زندگیمو، بولت ژورنالی کردم و حقیقتا برام یکی از دلخوشی ها، و راه های افزایش انگیزه و علاقه به زندگیست. برای جایزه ی این سه ماه، گشتم دنبال دفتر نقطه ای (دفتر مناسب تر برای بولت ژورنال) و خریدم (نه یکی که دو تا!) که از سال بعد رسما برم تو کار بولت ژورنال. خواستم اینجا تجربه ی خریدمو به اشتراک بذارم که شما خواستین بخرین، با آگاهی بیشتری بخرین. من اولی رو از این سایت سفارش دادم و بعد دیدم طرح های این سایت خیلی جذاب و زیبان و نمیتونم ازشون چشم بپوشم، پس یکی هم از این سایت خریدم. خوبیِ اولی (مال سایت سیب اسکچ) اینه که برگه هاش کلفته و ماژیک و خودنویس را که رو برگه هاش امتحان کردم به طرف دیگه ش جوهر پس نداد، ولی مشکلش اینه که اولا طراحی تر تمیزی نداره، صفحات اولش درست و حسابی از هم باز نمیشن، و مشکل دوم و اساسی تر اینه که برگه هاش خیلی تیره هستند، عملا قهوه ای هستن، یه خرده از کارتن روشن تر. دفتر دومی (سایت مستر نوت) برعکس این طراحیش بسیار زیبا و ترتمیزه، و صفحه هاش روشن و خوشگلن، ولی خیلی نازکند و کلا باید قید اینکه با ماژیک یا خودکار بخوای چیزی روشون بکشی را بزنی، فقط مداد و مدادرنگی!

الهه :) ۰ نظر

98-10-13-2

کلا همیشه این برام سوال هست که آیا من همینقدر که الان فکر میکنم از حضور آدما توی زندگیم بی نیازم، وقتی تنها بشم هم همین اعتقاد را خواهم داشت؟ نکنه پشیمون بشم؟ نکنه یه روزی که نیاز دارم دیگه نتونم کسی را داشته باشم؟

گاهی فکر میکنم فقط زمانی ممکنه با خروج از این مجموعه هایی که الان توشون عضوم، به غلط کردن بیفتم که عضو مجموعه هایی بدتر از این ها بشم :) فکر میکنم اگه فقط خودم باشم و خودم، اوضاع گل و بلبله.

من همیشه خودم را در برابر جمع هایی که توشون حضور دارم مسئول میدونم، بعد وقتی می بینم این مسئولیت پذیریم قدر دونسته نمیشه و بهش بها داده نمیشه و لزومی هم نداره این خوبی های من فقط برای یک عده ی خاص و بی نتیجه باشه، به این فکر می کنم که آره من ساخته شدم برای اینکه مشاور باشم، پول بگیرم و مشاوره بدم :) هم دیگه اونموقع نیازی به قدردانی نمی بینم چون دارم پولمو می گیرم، و هم اینکه خودمو محدود به یه عده ی خاص نکرده ام.

بقیه ی زندگیم هم برای خودم باشه، خودِ خودِ تنهام، پُرش کنم از تجربه های رنگارنگ :)

 

+همه عکس العمل میدن به خبرای امروز، ولی من حوصله ی اونا را هم ندارم، حوصله ندارم ببینم چی قراره بشه و چه تصمیمایی قراره گرفته بشه، من کنجِ آرومِ در صلحِ خودمو فقط میخوام، خسته ام از بقیه ش.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان