98-10-13

یه چیزی را فکر می کنم لازمه ثبت کنم برای اینکه در آینده بفهمم دید درستی داشته ام یا نه. در مورد ارتباطم با رفیق مهاجرت کرده ست که الان دو هفته ای هست که باهاش قهرم، و راستش فکر میکنم این قهر تا ابد به طول بیانجامد، چون دیگه برای من انگیزه ای برای بازگشت به اون ارتباط باقی نمونده.

جریان (از دید من) از این قراره که ایشون، سال ها در مورد زندگی خودش (اینکه تصمیم به مهاجرت داره و حتی یک سال و نیم بعد از اونکه مهاجرت کرده بود) به من دروغ میگفت، و کلا منو از این ماجرا بی خبر گذاشته بود، و بعد زمانی تمام این قضایا را برام رو کرد که به کمکم نیاز داشت، به اینکه برام درد و دل کنه و از انرژیم مصرف کنه، در طی تمام این مدتی که بعد از باخبر شدن من، ما با هم در ارتباط بودیم، هیچ زمان دلم باهاش صاف نشد.

علاوه بر اون راستش فکر میکنم در تمام رفاقت هام تا به حال، من طرفی بودم که استفاده ی آنچنانی از ارتباط نمی بره، چرا که اولا من (اقلا 7، 8 سال هست که) اهل مطالعه ام و دوستانم (اینایی که فعلا میشناسمشون، و از زمانی ارتباط باهاشون آغاز و حفظ شده که خودم هم آنچنان اهل مطالعه نبودم) نیستند، دوم اینکه من همیشه به روانشناسی و مشاوره دادن و لایف کوچ بودن علاقمند بوده ام، و در طی تمام این مدت یکی از دغدغه هام این بوده که فرض کنم این آدمایی که پیشم درد و دل می کنند مراجع من هستند، بهترین برخورد چی هست، راهی که به جواب و نتیجه برسه و بهشون کمک کنه چیه، و همیشه سعی داشتم همون بهترین برخورد را داشته باشم، البته که این تلاش ها خیلی به خودم هم کمک کرده، ولی طبیعتا، این انرژی را هیچ زمان متقابلا دریافت نکردم، بعضا ناراحت شدم، و بعضا با خودم فکر کردم خب این جماعت هم در تلاشند برام بهترین باشن ولی بیش از این از دستشون نمیاد، بیش از این اطلاعات ندارن، دغدغه ی بهتر شدن در این زمینه را ندارن و نباید ازشون انتظاری داشته باشم، و خب واقعا هم نداشته ام با این حال همیشه بی منت بهشون کمک کرده ام.

همچنین طبق اطلاعات اندکی که من از زندگی این رفیقمون دارم، رابطه ش با خونواده ش هم آنچنان اوکی نبود و بعضا میگفت که قیدِ ارتباط باهاشون را زده، و از دوستان ایرانی هم فقط با من در تماس بود، یعنی یه جورایی حس میکنم تنها رشته ی ارتباطیش به ایران، من بودم. بعد ایشون زمان های زیادی از این میگفت که از ایران متنفره، دوست نداره برگرده به ایران، یا میترسه برگرده، و با وجود اینکه گفتن اینا از بی ملاحظگیش نشئت میگرفت، چرا که بهرحال من الان توی همون ایرانم، و حق نداره اینا را بگه، با این حال بازم من چیز زیادی نمی گفتم و همچنان انتظاراتم را در حد صفر نگه داشته بودم و اگرچه توی ذهنم کسی بود که نتونسته تحمل کنه و فرار کرده، حالا درست و غلطش به من ربطی نداره، شاید کار درست تر را اوشون کرده ولی بهرحال وقتی اینقدر میترسه از برگشتن یعنی در فراره، این را هیچ زمان بهش نگفته بودم، و ارتباط حفظ شده بود. ولی قهر ما سرِ چی بود؟

با تمام این مقدمه من با کی طرفم (اقلا از دید خودم)؟ کسی که مطالعه نداره (مطالعه از نظر من کوچکترین ولی پایه ای ترین کمک ملت یک کشور به اون کشوره)، از ایران فرار کرده و متنفره که برگرده، همچین آدمی از دید من، هیچ مسئولیتی در قبال کشورش نپذیرفته، بازم انتخاب با خودشه و به منم ربطی نداره. بعد فکر کن این آدم بیاد و برای من بره رو منبر! که برین اعتراض کنین، یه کاری در جهت عوض شدن شرایط انجام بدین، شرایط با دست رو دست گذاشتن عوض نمیشه. با این ژست که من آگاهم و اونموقعی که ایران بودم هر راهپیمایی اعتراضی که بود میرفتم و شرکت میکردم. و فکر میکرد الانم با روشنگریهاش داره منو هدایت می کنه و در حال انجام مسئولیته. بعد در طی مکالمات انتهاییمون، همش ایشون حرف میزد و من ساکت بودم و هر از n پیام اوشون من هم یک جمله جواب میدادم، با این مضمون که تو در جایگاه نقد و دادن خط مشی نیستی، و ایشون همینجور برچسب بود که غیر مستقیم به من نسبت میداد، و منم هیچ مخالفتی نمی کردم و هیچ تلاشی برای اینکه خودمو بهش ثابت کنم. یعنی دستی دستی خودش را از من متنفر کرد، منی که اینهمه بهم نیاز داشت، و البته تنها رشته اتصالش با ایران و احیانا انجام مسئولیتش بودم! همینقدر حماقت بار و رو اعصاب.

 

فکر میکنم احتمالا هر کسی که اینا را بخونه تو ذهنش بهم میگه خب معلومه که باید این بشر را بذاریش کنار و هر بحث و فکر اضافه ای در موردش احمقانه ست، ولی میدونی یه فرضیه ی مسخره ای تو ذهنم هست که میگه، تو به حضور همچین رفقایی حتی، نیازمندی و الان داغی نمی فهمی، الان که پیش خانواده ت هستی نمی فهمی، به محض اینکه تنها بشی میفهمی که چقدر لازمه از اینا تو زندگیت و کنارت داشته باشی، و نباید ارتباط باهاش را تموم کنی؟ و میخوام در آینده بفهمم این فرضیه واقعا مسخره ست یا نه!

ضمن اینکه میدونی این اتفاق تقریبا در تمام دوستی های الانم داره میفته، و دارم همه رو میذارم کنار، و اون سخن امام علی بسیار پسِ ذهنم آلارم میده که ناتوان کسی ست که نمیتونه دوستی برای خودش پیدا کنه (بسازه) و ناتوان تر از او کسی ست که دوستانی که داره را هم از دست میده.

 

+همین الان حس میکنم یکی از تناقضات برام حل شد، من اونی نیستم که ناتوانه، من اونی نیستم که داره از دست میده، من اونی هستم که داره کنار میذاره و فرق هست بین کسی که نقشش در از دست دادن منفعلانه ست و کسی که نقشش فعالانه ست.

الهه :) ۰ نظر

98-10-10

شوهرخواهر گرام میخواد بچه های مدرسه شون را ببره سیرک، و 10 تا بلیط اضافه هم داشتن، دیشب داشتن به بچه های خونواده می گفتن که هر کدوم دلشون بخواد میتونن برن و همینجوری صحبتش بود تا اینکه من پرسیدم مگه چیه که بلیطش اینقدر گرونه، بعد داشتن توصیفش می کردن که من همینجوری محض طنز و با خنده گفتم (کاش زبونم لال شده بود و نمی گفتم) که میشه منم ببرید، به این امید که اینا فقط دارن بچه میبرن و من گُنده ام و حرف من مزاحی خنده دار بیش نیست، ولی هنوز جمله م کامل منعقد نشده بود که خواهرم درخواستم را قاپید و گفت: "آره، حتما، تو هم برو، به جای من"، با وجود "غلط کردم و گوه خوردم"ی که توی چشمان من بود و اگه کسی اهمیت میداد میتونست به راحتی بخوندش، تو رودربایستی قبول کردم و قطعی شد که امروز منم با بچه ها برم سیرک! و ساعث 3 بعد از ظهر امروز قرار است در سیرک تشریف داشته باشم و همراه بچه ها از هیجان خفه شم. اشکال نداره الهه، دو ساعت که بیشتر نیست، فوقش به چشم یک وظیفه بهش نگاه کن.

 

دوست صمیمی دوران راهنمایی دبیرستانم، دیشب تو تلگرام پیام داده! آره ما هنوز با هم در ارتباطیم، ولی مثلا هر از 6 ماه یه بار، و اون ارتباط راستش خیلی دلخواه من نیست، چون دیگه طرز فکرمون خیلی با هم متفاوته، ضمن اینکه هر باری که همدیگه را می بینم من فقط باید گوش بدم و او حرف بزنه، و اگه خیلی زرنگ باشم میتونم برای ثانیه هایی گوش و توجه ش را مال خودم بکنم نه بیشتر. هنوز به پیامش جواب نداده ام، ولی میدونم باید جواب بدم و میدونم باید برم خونه ش، چون از قبل اصرار هاشو کرده بود و منم بالاجبار قبول کرده بودم ولی بعدش خداروشکر خبری ازش نشده بود، تا دیشب. اشکال نداره الهه، این هم یک وظیفه ست، انجامش بده.

 

در طی دو سه ماه پیش هم، به خاطر دیدار با دو تا از دوستانم، رفتم اصفهان. قبلش هم برای یکی دیگه شون رفته بودم شیراز! باز هم من باب انجام وظیفه.

با رفیق مهاجرت کرده، یه هفته ای هست که قهریم و همش رو مخم هست که در این برهه اون به من نیاز داره، نباید بذارم ارتباطمون تموم شه، آره اگه امکانش بود برای آشتی با ایشون یه سر هم میرفتم آمریکا! نه که بگی من به این ارتباط نیاز دارم ها، نه، فقط چون احساس مسئولیت می کنم باید مثل یک وظیفه انجامش بدم.

 

ننه و بابای ما باز با هم قهرن، و پدر گرام بی اندازه تنهاست و بی اندازه ترحم برانگیز، هر بار به خودم میگم من خیلی بیشعورم که تنها مونده. ولی میدونم برای هم صحبت شدنِ باهاش انگیزه ی درونی ای وجود نداره، این هم صحبتی ها دلخواه کودک درونم نیست، این رو هم باید مثل یک وظیفه باید انجام بدم.

 

آاااه پسر، خسته ام از انجام وظیفه، اگرچه هیچ کدومشون رو هم به خوبی انجام نمیدم.

 

+آزمون رانندگی را نرفتم بدم، چون قبول شدنم را صرفا یک معجزه ی غیرمنتظره میدونستم و با احتمال زیادی مطمئن بودم قبول نمیشم. شنبه ی این هفته شاید برم، اگرچه نمیدونم به چه دلیل تمرین های بیشترم دارن صفرا می افزان و نتیجه ی عکس میدن، هم بیشتر میترسم و هم افتضاح تر رانندگی می کنم و در نتیجه باز بیشتر می ترسم و این چرخه ادامه داره...

 

++دیشب یه خوابِ خوب دیدم، خواب یک آقوی جنتلمن که به خونه مون رفت و آمد داشت :)) و من بدجور تو کفِ ش بودم. یه کلاهِ خارجکی همیشه سرش بود، باشخصیت و مهربون بود و مثل خودم بسیار احساس مسئولیت میکرد (مثلا در قبال من) با وجود اینکه ترجیحش این بود که تنها باشه. خلاصه که من خیلی دوستش داشتم و حتی چند بار هم بهش ابراز علاقه کردم و فکر کنم آخراش دیگه داشت ازم فرار میکرد، ولی حسِ من همش خوب بود، نه از اینکه او بود و میتونست مال من بشه، از اینکه بالاخره من هم کسی را دوست داشتم و دلم میخواست باشه. :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-6-2

قسمت سوم آنه شرلی را دیدم، تصمیم دارم همه شو ببینم، با وجود اینکه کتابشو خونده ام (سه جلدش را)، یه کرمی در وجودم هست، برای اینکه خوب یادش بگیرم و به خاطرش بسپارم و بعد برم سراغ سریال یا کتاب های جدید، دوست دارم بهش اشراف داشته باشم، تو مشت بگیرم کل داستانش رو، دلم نمیخواد یه تصاویر نصفه نیمه ای ازش تو خاطر داشته باشم.

فارغ از ماجرای این قسمتش، آنه و شخصیتش، این بار هم مثل همیشه برام الهام بخش بود و پیام دلخواهی داشت، پیامش برای من اینه که غم زده و خشمگین بودن، یکی از مصداق های سقوط کردنه، از مصداق های تن دادن به کارهای آسونِ بی ارزش، تن دادن به ضعف. اگرچه از نظرم پذیرش تمامی احساس ها (فارغ از برچسبی که دارن) و نترسیدن و فرار نکردن ازشون، کار باارزش و قدرتمندانه ایست، ولی زمانی که غرق شدن توشون نمودی از انفعال پیدا کنه، زمانی که نقش محوری خودت در انتخاب افکار و احساساتی که میتونی تجربه کنی را فراموش کنی، و فیگور یک قربانی را به خودت بگیری، یعنی داری سقوط می کنی، یعنی از رُشد بازموندی و در نتیجه ش داری منبع باارزش زمان و زندگی را هدر میدی. غم را، خشم را، تنفر را، همه میتونن تجربه کنن، ولی چیزی که تو را رُشد میده و قدرتمندت میکنه، شاد و عاشق بودنه، حتی اگه دلیلی براش وجود نداره و عکس العمل طبیعی هر کسی در شرایط مشابه، غم، خشم و تنفره.

الهه :) ۰ نظر

98-10-6

در حال حاضر حالم خوب نیست و احساسم ترکیبی از غم و خشمه (این دو آشنای همیشه)، ولی همش فکر میکنم زندگی میتونه در سطحی ماورای این زندگی عادی (تمام این احساس ها و فکرها و خواسته های خیلی خیلی عادی) جریان پیدا کنه، چون آدمیزاد و این جهان، هیچ کدوم عادی نیستن، اگرچه ما بهش عادت کرده ایم، و همش فراموش میکنیم که حرکت ما در ساده ترین شکل ممکنش حتی، حاصل سوزوندن کالری ها نیست، این روح هستیست که ما را به حرکت درمیاره، در ما خدا جریان داره.

دلیل ناراحتی و عصبانیتم اگرچه احمقانه تر از اونیه که بخواد نوشته شه، ولی از اونجایی که دوست دارم فرداها اینا را بخونم و حسابی به خود الانم بخندم، و به خودِ اونموقعم مفتخر باشم، مینویسمش. من فردا (سر پیری) و بعد از عمری که از آزمون اولم میگذره و بالاخره صاحب ماشین شده ام، دوباره آزمون شهر (رانندگی) دارم. قبول شدنم در این آزمون را نزدیک نمی بینم، نه فقط در آزمون فردا که در سه چهار تا آزمون بعد از فردا هم! قبول نشدن علاوه بر دردسرش و اینکه هی باید برم امتحان بدم، آبروریزیه، چرا که تو خونه ی ما احدی به دادن آزمون سوم نیاز پیدا نکرده.

امروز رفتم مامی را رسوندم نماز جمعه و باز رفتم اوردمش، و در طی این مسیر دو بار راه را سد کردم! یه سری ها را به خودم خندوندم و یه سری دیگه را به خاطر معطل شدن، از خودم خشمگین ساختم، و اینا حسابی خورد تو حالم، و باعث شد بیش از پیش از خودم ناامید بشم. دلیل عصبانیتم همین ناامیدیست، حتی قبل از تمام این راه بندون ها، من خودم را لایق گرفتن گواهینامه رانندگی نمی دونستم، و این underestimate کردنِ خودم، نه فقط مختص رانندگی که در خیلی از زمینه ها هست و آزارم میده. فارغ از اینکه بقیه من و توانایی هام را چجوری ارزیابی بکنن، من همیشه خیلی دیر، خودم را باور می کنم، و خیلی دیر به خودم اجازه ی خواستنِ موفقیت را میدم، و خب موفقیت هم تا زمانی که من اجازه شو به خودم نداده ام، رخ نشون نمیده، و خب، یقه ی کی رو میتونم بگیرم؟ کی اینقدر از دست خودش میکِشه که من؟ به دلم مونده یه بار من هم مهاجمانه برم جلو و مهاجمانه بخوام، و برای خواستنم خودم را حامی خودم ببینم.

الهه :) ۰ نظر

98-10-4-2

بازیگر نقش پنی تو سریال بیگ بنگ تئوری (Kaley Cuoco) رو من تو اینستاگرام دنبال می کنم، داشتن اطلاعاتی (هر چند اندک) از سبک زندگیش برام جذابه، چند دقیقه پیش که اینستاگرام را بعد از چند روز باز کردم(شاید یه هفته)، یکی از پستاش در تبریک به همسرش به مناسبت تولدش بود. حالا تمام این مقدمه اهمیتی نداره، فقط یک جمله از این تبریک برام جالب بود، گفته بود که: (جمله ی دقیقش:) you bring me more joy than I ever could have imagined

joyش را هم بیخیال، فقط همین جمله که than I ever could have imagined

میدونی؟ دلم خواست به تمام چیزایی فکر کنم که در تصورم نمی گنجن، زندگی مطمئنا از اونجا شروع میشه، که تو چیزی که در تصورت نمی گنجه را بغل می کنی، به روی چیزی که در تصورت نمی گنجه باز میشی

علاوه بر این، من خیلی وقتا به این فکر میکنم، اگه زندگی همین نباشه که ما فکر میکنیم هست (و مطمئنا نیست)، چی؟ چطور میشه خارج از این چارچوب را تجربه کرد؟

الهه :) ۰ نظر

98-10-4

یکی از صفحات معمول هر بولت ژورنالی صفحه Habit tracker هست، که عادت هاتو مینویسی و جلوی هر کدوم جدولی با 30 تا خونه به ازای هر روز (در ماه) میکشی (در حقیقت این کاریه که من انجام دادم)، و هر روزی که اون کار را انجام دادی یکی از اون خونه ها را تیک میزنی، حالا من خودم وقتی انجام میدم اون خونه را سبزش می کنم و وقتی انجام نمیدم، قرمزش می کنم.

حالا مقصودم از گفتنِ این، این بود که بگم امروز فهمیدم پر کردن همین صفحه و داشتن همین بولت ژورنال چقدر انگیزه بخشه، و کلا من فکر می کنم رصد کردنِ خودت، باعث میشه از خودت جدا شی، باعث میشه تبدیل بشی به مادرِ خودت، مادری که میتونه هر باری که خوردی زمین، هر باری که از خودت ناامیدی، دستت را بگیره و بلندت کنه، و بهت یادآوری کنه هنوز کلی روز توی این ماه هست که میتونن سبز بشن :)

دیشب از خودم ناامید شده بودم، واسه اینکه این هفته طبق برنامه پیش نرفته بودم، ولی امروز تلاش کردم که حتی الامکان خودم را به برنامه ی مذکور برسونم و تلاشم بسی موفقیت آمیز و دلخواه بود.

 

+دیشب شنیدن یک آهنگ بی کلام، باعث شد برم به گذشته های دور، اون روزایی که کل روزم به چت کردن میگذشت :)) (البته روزهای خوبی نبودن و میتونم با اطمینان بگم سطح شادیم الان نسبت به اون موقع کلی بالا اومده)، ولی در ادامه ی اون فلش بک، اتوپایلوت تو گوگل، چت رومِ فارسی سرچ کردم و رفتم تو، و به دقیقه نکشیده ناک اوت شدم! ملت جدیدا خیلی بی اعصابن، کافیه یه ذره طبق پیش بینی و انتظاراتشون عمل نکنی تا ببندنت به فحش. بعد دیشب موقعی که این جناب فحش هاشو داد تموم شد و در انتهاش هم شکلک از خنده روده بر شده گذاشت، بهش گفتم "خب هنرنماییت تموم شد؟" و این جمله خودمو به فکر واداشت، فحش دادن، هنرنمایی نبود (ینی نیست)، چیزی نیست که کسی بتونه بهش مفتخر باشه، آسونه، خیلی خیلی آسون، مصداقیست از سقوط آزاد (مصادیق سقوط آزاد زیادن)، همه میتونن انجامش بدن، و انجام دادنش بی فایده و بی ارزش و بی فلسفه و بی چراییست. کافیه یه خرده اهل حساب کتاب و دو دوتا چارتا باشی تا دیگه انجامش ندی، چون در انتهاش هیچی عایدت نمیشه، نمیتونی به خودت غره باشی که منم که فحش میدم. پس چرا باید کاری که به خاطرش نمیتونی به خودت افتخار کنی را انجام بدی؟ کاری که بهت این حس را نمیده که تو قدرتمندی؟ کاری که باعث نمیشه حس کنی باشکوهی؟ بشخصه فقط برای اینا زنده ام :) برای اینکه مغرور و مفتخر قدم بزنم، حس کنم حضورم منتیست بر جهان و جهانیان، و قدرتم هر بار تن خودمو به لرزه میندازه! هاهاهااا :))

الهه :) ۰ نظر

باشکوه

امروز اینو قریب به 100 بار گوشش داده ام :) کلا آهنگی که توش دَف هم داشته باشه از نظرم باشکوهه. این علاوه بر دف صدای بی نظیر محمدرضا علیمردانی را هم داره.

 

دریافت

 

جان تو و جانان تو و جریان تو و خواهان منم
آن تو و کیهان تو و بنیان تو و حیران منم
دل تو و حاصل تو و ساحل تو و مایل منم
کل دلایل تو و کامل تو و غافل منم

الهه :) ۰ نظر

98-10-3-3

دارم فکر میکنم به اینکه این سوال که میخوای چیکاره بشی یا رسالتت تو زندگی چیه یا هر سوالی شبیه به این چقدر احمقانه و مسخره ست، چقدر میتونه آدمو بندازه تو تله، میتونه این توهم را بوجود بیاره که تو بدون انجام دادن، میتونی برچسبت را تعیین کنی، ولی واقعیت اینه که تو باید اجازه بدی زمان بگذره، و شاهد این باشی که روزهات را چجوری میگذرونی، و اون برچسب رفته رفته ظاهر میشه و اگه نشد هم نه اهمیتی داره و نه ارزشی، کل چیزی که مهمه اینه که روزت را چجوری میگذرونی.

الهه :) ۰ نظر

98-10-3-2

خب بعد از عمری سرگردون بودن تو زندگی، و ندونستن اینکه چی میخوام از جون زندگی، بالاخره با این ماه، میشه سه ماه که بولت ژورنال دارم و انگار از سرگردونی درم اورده و دیگه میدونم از زندگی چی میخوام. میدونی خیلی جالبه اینکه صرف دونستن اینکه چی از زندگی میخوای و مثلا تو چه موردی مستعدی و به چه موردی علاقمندی و ارزش های زندگیت چی هستن و اهدافت چی هستن و فلان، اصلا deal بزرگی نیست و مشخص نمی کنه که تو چه خواهی کرد و چه مسیری را خواهی رفت، اصلا حتی ارتباطی نیست بین این سوال فلسفی بزرگ که "از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود" و این واقعیت که "دارم تو زندگی چه گوهی میخورم"، آره اصلا ربطی ندارن، اون سوال فلسفی سوالی نیست که تا زنده ای جوابی براش پیدا کنی، شاید هر روز به جواب نزدیک تر بشی، ولی این پروسه تا آخر عمرت ادامه پیدا خواهد کرد، نزدیک و نزدیک و نزدیک تر، ولی بهش نمی رسی، بعد اینکه مُردی، اونموقع بقیه با وجود اطلاعاتی که راجع بهت در دست دارن و تغییر کردنی نیست، میتونن بفهمن که رسالت تو توی زندگی چی بوده. خلاصه که پیِ رسالت زندگی نگرد که من گشتم و نبود، صرفا سعی کن به جای اینکه در فاز thinking و feeling گیر بیفتی، در فاز doing باشی، چون به being نزدیک تره، انجام بده، مهم نیست مستعدی، مهم نیست علاقمندی، فقط انجام بده، فقط مشغول باش، که هی هر از چندی مجبور نباشی برای اینکه به خودت جواب بدی از کجا آمده ای آمدنت بهر چی بوده، جر بخوری.

علاوه بر این طبق چیزی که من تا به حال فهمیدم، دونستن هیچی نیست، گاهی فکر میکنی که با کشف کردن علایق و ارزش ها و اهداف و استعداد ها و تمام این مزخرفات داری قسمتی از راه را میری، ولی من بهت اطمینان میدم حتی یک قدم هم در مسیر اون چیزایی که داری کشفشون میکنی برنداشته ای، اصلا مسیر فکر کردن(دونستن) و انجام دادن از هم جداست، تو میتونی برای فکر کردن هات هم یه مقصد تعیین کنی، و فکر کردن هم میتونه یه شکلی از انجام دادن باشه، مثلا اگه هدف فیلسوف شدن باشه، آره فکر کردن یه شکلی از انجام دادنه، ولی اگه هدف مثلا برنامه نویسی باشه تو فقط زمانی میتونی مدعی بشی در مسیر هدفت داری پیش میری که در حال برنامه نوشتن باشی، خلاصه اینکه جون کندن برای تعیین کردن برچسبی که میخوای داشته باشی هیچی از مسیر نیست، مثلا با خودت فکر میکنی من میخوام نویسنده بشم، ولی زمانی این برچسب میتونه بهت بچسبه که روزهاتو به نوشتن گذرونده باشی.

خب حالا تمام اینا را گفتم که برسم به اینکه من دیروز کلی برنامه ریختم و ترتیب کارایی که باید انجام بدم را مشخص کردم، و اگرچه امروز یکی از معدود روزایی بود که تردد زیادی اینجا وجود نداشت، بازم نتونستم به برنامه م پایبند باشم، چرا؟ هوم؟ چرا آخه؟

از اونجایی که این روزا بسیار حریصم برای دیدن روند پیشرفت خودم، برای اینکه ثبت کنم کجا بودم و میخواستم کجا برم و مسیر را چطور طی کردم و بالاخره کی بهش رسیدم، میخوام اول اینجا با خودم طی کنم که هدف هام چی هستن، تا بعد هی قدم هام برای رسیدن بهش ثبت کنم و اینقدر اینکارو انجام بدم و هی برسم و هی هدف بعدی را تعیین کنم و در مسیر باشم که یه روز وقتی برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم، ببینم که سال های نوری فاصله دارم از اونجایی که بودم و از غرور به خودم بلرزم :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-3

نوشته های قبلنامو که میخونم (اینجا را منظورم نیست، مال خیلی وقت پیش ها را میگم، خصوصا اوناییشون که در خلوت خودم مینوشتمشون، کاملا آزادانه و بی قید و بند)، بی اختیار لبخند میزنم، الهه ی اون دوران را خیلی تحسین می کنم، خیلی عزیزه، و متوجه میشم خیلی از چیزایی که الان برام بدیهی هستند بر پایه ی دردها و بی حوصلگی های قبلنام ساخته شده اند. درسته شاید اونموقع هدفی ثبت شده نداشتم و نمیدونستم که میخوام کجا برم، ولی حتی بی هدفِ ثبت شده هم کلی بزرگ شده ام، و هر چی پیش میرم بیشتر به این ایمان میارم که "میگذره"، و با تکیه بهش میتونم صبورتر و قوی تر باشم، وقتی میدونم این لحظه هر اندازه دردناک و غم انگیز و خشم انگیز و شاید شرم انگیز، میگذره و باز هم آروم و شاد خواهم بود.

صدایِ تو، آهنگ خوش بارونه واسم

این آهنگ الان داره برام پلی میشه و چقدر با احوال الانم سازگاره :)

با وجود اینکه تمام رشدِ الانم، و پایه های منطق و استدلالم، را مدیون این ذهنیتِ راهکار یابم هستم، ولی فکر میکنم اگه قرار باشه خاطراتمو برای الهه ی آینده ها تعریف کنم، بهتره که به راهکارها فکر نکنم و صرفا مشاهده گر احساس و احوالم در لحظه ای که ثبتش می کنم باشم. چیزی که واقعا لذتبخشه سنسِ اینه که اون روزا به فلان دلیل حالت چقدر ناخوب نبوده ولی امروز دیگه اون دلیل، نمیتونه حالت را بد کنه.

با وجود رضایتم از اکثرِ دستاوردهای این بلوغ، فکر میکنم "بی احساس شدن" هم یکی از دستاوردهاش بوده، دستاوردی که نمیتونم ازش راضی باشم. یه چیزی اشتباه بوده مطمئنا، شاید بعضی از دردها را به جای اینکه درمان کنم، صرفا سرکوب کرده ام، و حسمو نسبت بهش خاموش کردم که خب این اشتباهه، و باید از این به بعد تصحیح بشه، و فکر میکنم همون خاطره نوشتن به جای دنبالِ راهکار بودن میتونه درستش بکنه.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان