99-8-12

یادمه اون قبلنا زمانی که داشتم یکی یکی، آدم هایی که تو زندگیم بوده اند را خط می زدم و بیخیال دوستی و ارتباط باهاشون می شدم، نگرانی ای ته دلم بود که مبادا روزی برسه که تنها بمونم در حالی که لازمه کسایی دور و برم باشند، در طی چند وقت اخیر حس میکردم همون روزی که ازش می ترسیدم رسیده و چرا اینقدر دوستانم محدودن و چرا عده ی بیشتری را برای خودم نگه نداشتم، چرا اینقدر راحت حذفشون می کردم، و الان امروز باز دوباره یه اتفاقی پیش اومد، و یه چیزایی از ذهنم گذشتن که فهمیدم هنوزم عوض نشدم، هنوز همون الهه ی دیوانه ام، که به سادگی آبِ خوردن، لیست دوستانش را کوتاه و کوتاه تر می کنه.

یک دلیلش میتونه این باشه که بلد نیستم از کسی چیزی بخوام، و به این طریق درگیر نگهش دارم، فقط خودم را موظف میدونم که برای طرفم انرژی بذارم و وقتی که خسته شدم از این یکطرفه بودن، تمومش می کنم.

 

+چه بد که این روزها کم می نویسم، در حالی که هر روز کشفیات و نتایج متفاوتی در مورد خیلی چیزا تو ذهن دارم، باید اینا را نوشت، و یک روزی بهشون خندید.

الهه :) ۰ نظر

...

+وقتی از بدبختیات میگی، بعضیا تلاش می کنن اثبات کنن که ما بدبخت تریم، بعضیا دل میسوزونن و میگن حقیقتا که فلک زده ای، بعضیا نصیحت میکنن، بعضیا تلاش میکنن با راه حل دهنت را ببندن، و بعضیا هم شاید صراحتا بهت بگن که اهمیت نمیدن، با وجود اینکه هیچ کدومِ اینا در دسته ی همدلی قرار نمی گیره، ولی بازم برین خدا رو شکر کنین که در مقابل واکنش یکی از رفقای من خداست! این موقعیت ها برای ایشون یک فرصته، تا از خودش تعریف کنه، تا بگه آره تو لازمه که بدبخت باشی ولی ببین من چقدر خوشبختم. خااک بر سرت.

ای خودااا :)

 

++ صابخونه امروز ظاهرا ازم ناراحت شده، چرا؟ چون دیروز یه تعارف مختصری کرده بهم که تو مهمونی پاگشای نوه ش برم پیششون و من نرفتم، چون لحظه ای شک نکردم که تعارف اصفهونیست، و حتی اگه شک هم میکردم، آخه منو سننه؟ نمیفهمم، کی مستاجرش را به همچین مهمونی ای دعوت میکنه، شما خودتون هنوز با طرفِ عروس غریبه این، منم که با هر دو طرف غریبه ام، کجا بیام آخه؟ چرا ما نمیتونیم یه صابخونه مستاجر معمولی باشیم؟ و اصلا گیریم که من نرفتم، ناراحت شدن داره؟ از چی ناراحت شدی آخه؟ از کی؟ از من؟ منی که قاعدتا اینجا تنها و حالم خرابه؟ از یه لوزرِ مهرطلب؟ که الان به خاطر ناراحتی تو، کلی خودش را خواهد خورد؟

من واقعا نمیفهمم آدم هایی را که از لوزر جماعت ناراحت میشن، بابا بذار به درد خودش بمیره، اون مطمئنا خصومت شخصی ای با تو نداره، خصومت اگه داشته باشه، تنها و تنها با خودشه و تا وقتی آزارت نمیده دست از سرش بردار.

بعد چیزی که رقت انگیزتره، میدونی چیه؟ اینه که تا به حال زیاد پیش اومده در رابطه با هر کسی که تلاش کردم بهش ثابت کنم من عددی نیستم و قرار نیست ازم ناراحت بشه. به این قیمت آخه؟

 

+++به لطف تکنولوژی فهمیده ام، کسی که دو سه هفته ای با شدت و حدت قربون صدقه ی ما رفت و بهمون ابراز علاقه کرد، الان دو هفته ست که با کس دیگریست. با وجود اینکه بودنِ این بشر را نمیخوام، از هیچ لحاظی در حد من نبوده، ولی اینکه به همین سرعت با کس دیگه ای ارتباط موفقی داشته باشه، برام قابل هضم نیست.

تو باید صبر میکردی، منو میشناختی، از زیر و بم وجود من مطلع میشدی و اونموقع میفهمیدی هیچ احدی شبیه من نخواهد شد، و باقی زندگیت را در حسرت اینکه من تو زندگیت باشم طی میکردی، متوجهی؟ لعنت بهت. :))

بماند که خودم خودم رو دوست ندارم، ولی غیر از خودم احدی حق نداره دوستم نداشته باشه :))

الهه :) ۰ نظر

like you've never sucked before

می فرماید که: از آشپزی بیزار است. و من با خودم فکر میکنم که من هیچ زمان همچین جمله ای به زبون نمیارم حتی اگه واقعا بیزار باشم، چون فکر میکنم هر آدمی باید از پسِ خودش بربیاد و عقل حکم میکنه بتونی شکمت را هم سیر نگه داری و برای روز مبادا لازمه که از آشپزی بیزار نباشی، و زدن این حرف احمقانه، گستاخانه و بچگانه ست، و من باید عاقل باشم و گستاخ نه.

و فکر میکنم به اینکه از این حرف هایی که من حق زدنشون را برای خودم قائل نیستم، خیلی زیاااده.

هیچ وقت یادم نمیره برای اینکه عاقل بنومایم، بزرگ بنومایم، داشتم یه تصمیم بی اندازه غلط میگرفتم برای ازدواج حتی. هعی.

این روزا، روزای من نیستن. حالم خوب نیست.

چه گستاخانه میگی حالت خوب نیست الی، چطور جرئت میکنی یه کلام بیهوده به زبون بیاری، کی چیکار کنه که تو حالت خوب نیست، دهنتو ببند و برو حالت را خوب کن! این مکالمه ایست که حالا نه دقیقا به این شکل، ولی زیاد تو ذهن من تکرار شده، همیشه در مقابلش کوتاه اومدم، ولی دلم میخواد این دفعه در جواب بگم، من حالم خوب نیست، suck it.

الهه :) ۰ نظر

and i will fuck you too

در انتها بهم گفته بود، اونقدر توی فضای مجازی بودی، اونقدر از خونه بیرون نیومدی، اونقدر در واقعیت ارتباط نگرفتی و روابطت تماما مجازی بوده اند که اصلا بلد نیستی در واقعیت ارتباط بگیری.

البته نمیدونم دقیقا منظورش اینا بود یا نه، ولی خب این چیزی بود که خودم بهش فکر میکردم و از اون حرف هم برداشت کردم. و این برداشتم از اون موقع پسِ ذهنم تکرار شده، و بهم یادآوری کرده که من دارم در مسیر آدم فضایی شدن، عجیب غریب شدن پیش میرم در حالی که از این بیزارم.

البته میدونی عجیب غریبِ قدرتمند ایرادی نداره وا، ولی اون عجیب غریبی که من هستم اصلا قدرتمند نیست. و عجیب غریب از نظرم زمانی قدرتمنده که این گزینه را انتخاب کرده باشه و به باقی گزینه ها هم اشراف داشته باشه، ولی من دارم از طریق آدمیزادی دور و دورتر میشم هر روز، و بهش اشرافی هم نداشته ام.

علاوه بر این بهم گفت حیا نداری، عفت کلام هم نداری، و من یه دل سیر به اینها خندیدم. آااره من بی حیااام، بی عفت! پسسسر، باورت میشه من با این چهره ی مظلوم معصوم رنج کشیده ی طفلی؟ :)) و میدونی این چرا خنده داره و ناراحتم نمیکنه، چون بی حیا و بی عفت بودن انتخابم بود، و به گزینه های مقابلش هم کم و بیش اشراف دارم، آره باورم کن، میتونم خودمو کنترل کنم و هر حرفی را نزنم، ولی دلم میخواد و انتخاب می کنم که وا بدم و بزنم :))

الهه :) ۰ نظر

i shall fuck myself & my life

همیشه در چشمم اونهایی که نمیخوان صادق باشن با خودشون، نمیخوان به ضعفشون اقرار کنن، طفلی و بانمک و خنده دار بوده اند، غافل از اینکه در طی تمام این مدت خودم هم یکی از اونها بودم.

من البته به ضعف های زیادی اقرار کردم، که حتی به طرز مسخره ای خیلیاشون را نداشتم، ولی فقط به این دلیل که میدونستم این یکی از نشونه های قدرت، و یکی از راه های پروفشنال برای قدرتمند جلوه کردنه! خنده داره واقعا، به طرز تاسف برانگیزی خنده داره.

با وجود تمام تلاشم برای شفاف بودن، رو بودن، سانسور نکردن، همیشه یکی از بسته ترین ها مونده ام، هیچ وقت اون چیزی که واقعا تو دلم بوده رو زبونم نبوده، نه که بدونم چی تو دلم هست و بیانش نکنم، نه در واقع چیزی که تو دلم هست زیر خروارها فیلتر مدفون شده ست، اساسا دسترسی به اونجا ندارم.

و البته میدونی، اون چیزی که لازمه بیان شه، واقعا تو دلم نیست، حقیقت زندگیمه، حقیقت چیزیه که هستم و محیطی که توش زندگی میکنم، اینا چیزاییست که هیچ وقت رو نکرده ام، در عوض فلسفه بافتم و نظریه دادم. :) چون چیزی که هستم و جایی که فعلا هستم را نپذیرفته ام، نگاه من همیشه به اون دورها بوده، به اون چیزی که میخوام و باید باشم و باید باشه، چیزی که هستم، چیزی که هست را دلم نخواسته ببینم، چون به اندازه ی کافی خوب نبوده، حتی معمولی هم نبوده، جوری که اقلا بدونم به یک گروه بزرگی متعلقم و تنها نیستم. شاید اصلا به همین دلیل بوده که رو نکردم، دلم نخواسته عجیب و غریب باشم، ولی حقیقتش اینه که این روزها خیلی خیلی احساس عجیب غریب بودن میکنم، و اگرچه دلم نمیخواد اونجور باشم، ولی تلاشی هم در جهت نرمال شدن نمی کنم.

پوووففف، حقیقتا پوووففف

الهه :) ۰ نظر

tired of pretending

حس میکنم در طی زندگیم همیشه ناخواسته مجبور به دفاع از خودم شدم، خودی که بهش باور نداشته ام. نمیدونم شاید هم ناخواسته نبوده و نتیجه ی زود خوندن یه سری کتاب ها بوده. ولی این روزها خسته ام، خسته از دفاع کردن، خسته از اثبات باوری که عمیقا ندارمش، خسته از اثبات قدرتی که ندارمش. و خب خیلی مسخره و عجیبه که هنوز هم نمیتونم پیش کسایی که منو وارد این بازی کرده اند، به تمام اینها اقرار کنم و از بازی انصراف بدم. بهم اجازه نمیدن.

ضعیف نگهت میدارن، اعتماد به نفست، باور به خودت را ازت میگیرن، و بعد ازت میخوان این ضعف را سانسور کنی، ورژن ضعیفت پذیرفته شده نیست، تو در برابرشون موظفی که ضعیف نباشی.

 

بی اندازه دلم میخواد از این چرخه ی باطل بیام بیرون. میدونم طرز فکر خودم و غرور مزخرفم در رابطه با یه سری چیزا هم مطمئنا به موندن توی این بازی دامن میزنه.

 

با وجود اینکه ننه ی گرام اصرار داره من بی رگم، و مشکلی ندارم با اینکه ضعف هام دیده بشن، ولی آه که اینطور نیست و ای کاش که بود، ای کاش قبل از تمام هارت و پورت ها و گنده گوزی هام و وانمود کردن به اینکه به کمک کسی نیاز ندارم و خودم میدونم دارم چیکار میکنم، یک موجود نیازمند آویزون بودم و یه همچین فازی را در طی زندگیم طی میکردم، فکر میکنم در اون صورت عبور از ضعف امکان پذیر بود، ولی اینجوری من همیشه یک موجود ضعیف در پوسته ای از قدرت میمونم.

 

الهه :) ۰ نظر

99-7-24

پیامی با محتوای اینکه زحماتتو می بینم و قدرشون را میدونم و ازت متشکرم به خاطرشون، را دیشب برای زن کاکوی گرام فرستادم، و از صبح دارم خودم را میخورم که چه غلطی بود کردم؟ و راستش به طرز حماقت باری (یا بهتره بگم فلاکت باری) شرمگینم به خاطرش! چطور ممکنه آخه؟ که من به خاطر تشکر کردنِ از کسی شرمگین بشم؟

و با خودم فکر میکنم، خب ببین، برای ساده ترین و خوب ترین پیام و حرفی که زدی خودت را سرزنش می کنی، بعد انتظار داری پر حرف تر باشی و بیشتر خودت را بیان کنی؟ خب معلومه که در ناخودآگاه از ترس سرزنشِ بعدش، ساکت تر از اینی که هستی خواهی شد.

حالا اینکه دقیقا چرا شرمگینم، مسئله ایست که باید بررسی شه و جوابش پیدا شه، شاید یه ریشه از ریشه های حسِ شرم توی وجودم قطع بشه، میدونی از غیرمنتظره بودن و مزخرف بودنِ حرکتم در چشم کاکوی گرام شرمگینم، از اینکه فکر کنه دارم پشتِ سرش، خودم را واسه زنش، شیرین می کنم! از اینکه با مخالف بودن موضعم با باقی اعضای خونواده، باعث شده باشم غرور خونوادگیمون بره زیر سوال مثلا، ولی خدا میدونه که قصدِ انتهاییم بهتر شدنِ رابطه ی بین کاکو و زن کاکوی گرامه.

کاش از این آدم هایی بودم که کار خودشون را بهترین میدونن و در هر صورتی ازش دفاع می کنن و هیچ زمان بهش شک نمی کنن، ای کاش من اصلا متوجه ایرادی نمیشدم تا زمانی که کسی بهم نگفته بود، ولی مشکل اینجاست که من اصلا منتظر نمیمونم کسی ازم ایرادی بگیره و حتی خیلی وقت ها اصلا ایرادی گرفته نمیشه، ولی من خودم را به بدترین وجوه ممکن نقد و سرزنش کرده ام، و در سر به زیر ترین و خجل ترین حالت ممکنم و تقصیر را قبل از اینکه کسی مقصر بپنداردم، به گردن گرفته ام.

الهه :) ۰ نظر

99-7-13

+منت کشی کردم و خودم را needy جلوه دادم در حالی که حقیقت جز این بود، و تو کفم که چرا؟

کل قضیه ی منت کشی از نظرم ایرادی نداره و اصلا خوشحالم میکنه اینکه یه چیزی باشه که اونقدر بخوامش که به هر نحوی بخوام به دستش بیارم.

ولی الان شرمگینم، به این خاطر که صادق نبوده ام.

هر زمان که حس کنم غرق یک جریانی، جوگیر شدم و خودم را از دست دادم، از خودم شرمگین میشم.

 

++در عجبم از تفاوت احوال خودم از دیروز تا امروز، دیروزی که فکر میکردم جای خالی یه شخص تا ابد توی قلبم، اذیتم خواهد کرد و امروز که از هفت دولت آزادم و اصلا تصور اینکه یه زمان بین من و احدی اتصالی بوده یا در آینده باشه، برام مشکله.

من همیشه تنها بوده ام و تنها خواهم موند، و اولین و آخرین نفری که بهش نیاز دارم و لازمه داشته باشمش، خودم هستم. اینو بعضا فراموش می کنم، وقتی یه سری از آدما تلاش زیاد می کنن برای اینکه در زندگیم هست بشن، یه جورایی انگار یه نیاز کاذب برام میسازن، که آره این باید باشه، ولی بعدش می فهمم، نوچ، حضور هیچ احدی جز خودم لزومی نداره.

الهه :) ۰ نظر

99-6-31

+با وجود اینکه فکر میکنم خودم هم اگه جای طرفم باشم ممکنه ناراحت شم، ولی اصلا دلم نمیخواد احتیاط کنم و به همون اندازه ای که خوش دارم و موقعیتش هست طعنه نزنم و تیکه نندازم و اذیت نکنم و نخندم :)

احتمالا در حالی که داشته تلاش میکرده قوی و آروم بمونه و باهام بخنده، گفت شبیه چندلری :) الهی! :)) میدونم خیلی عوضیم نینی.

 

++قرار بوده ست 30 شهریور چک را پاس کنه، و بهم گفته با وجود اینکه پول تو حساب هست و مشکلی نیست، ولی اگه امکانش هست یکم چک را نقد کنید. و من بعد از اینکه اولش خواستم یه کوچولو مخالفت کنم ولی بعدش گفتم ارزششو نداره و بهش گفتم ایرادی نداره. و الان باز پیام داده که فردا ساعت 11 چک را نقد کنید! آه پسر، این آخرین چک هست و به خودم میگم دو سه ساعت هم برای من فرقی نمی کنه. و چیزی نمیگم و فقط قبول می کنم.

با خودم فکر میکنم شاید اگه کس دیگه ای جای من بود بهش ثابت میکرد که فهمیده که پول تو حسابت نبوده و خر خودتی. ولی واقعا لازمه؟ چرا آخه از همون اول صادق نیستی احمق.

 

+++ بهش میگم دلم میخواد نظرت راجع بهم مثبت بمونه و همون لحظه تمام عشق و حس خوبی که بهم داده و تمام ترسی که از، از دست دادن این عشق تو وجودم لونه کرده، با هم پر میکشن و میرن. :)

ولی حقیقت ماجرا اینه که نظر مثبتش برام اهمیتی نداره، فقط از ارتباط های شکننده ی مزخرف خسته ام و دلم میخواد راس راسی برای یک ارتباط تلاش کنم و زمانی ازش دست بکشم که واقعا زمانِ دست کشیدنه، نه به خاطر لجبازی و بچگی.

دلم میخواد یکی باشه که آگاه باشه، اهمیت بده و نقد های سازنده بهم بده، بهم بگه از بیرون چه شکلیم. واقعا دلم میخواد، ولی آدما با دیدنِ اولین حرکتی که به مذاقشون خوش نیومده، دُمشون را میذارن رو کولشون و میرن، احمق ها!

الهه :) ۰ نظر

Miss your face

دلم واسه بوی تنت تنگ شده

چشماتو ببند

هر جای آسمون هستی

به من فکر کن، به من بخند

 

بمون توی رویای من

یاد به فراموشی نده

من به شوق تو میخوابم

دنیامو خاموشی نده

 

من ناگزیر از بودنم

در شهر مردم واره ها

بر خاک تو زانو زدم

در خیل کاغذ پاره ها

 

آرامِ جانم طعمه شد

بر خوان عاشق خواره ها

آخر جنونم می کند

آواره از آواره ها

 

دلم برای صورتت تنگ شده

بوی نم میاد 

...

 

+دارم این آهنگ هادی پاکزاد را گوش میدم

++ دلم زندگی در بین آدم هایی میخواد که ساده ترین و بدیهی ترین چیزها براشون غیرقابل هضم و عیب نباشه، پذیرششون بالا باشه و عبور کرده باشن از یه سری چیزا و رشد کرده باشن.

و دلم یه آدمِ باکلاس با یه فکرِ به روز میخواد برای ارتباط گرفتن، ارتباطی صمیمانه و تمام عیار.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان