99-6-24

جمعه و حال و روز اونموقعم را همش تو ذهنم مرور می کنم (وقتی فکر میکردم اگر که چک مذکور پیدا بود، دیگه غمی نبود)، تلاش می کنم بفهمم چرا اون روز همچین فکری می کردم، چرا همه چیز اینقدر در نظرم ساده و قابل هضم بود، چرا در نظرم هیچ مشکل جدی ای وجود نداشت؟ و چرا الان اینه حالم؟ چرا پایینم؟ چرا باز یه مشت چیز احمقانه اینقدر شل و وارفته و افسرده م کرده؟

مامانم زنگ زده و پُشت تلفن گریه می کنه که چرا رفتی اونجا تنها نشستی؟ من چیکار کنم با تو؟ نمیتونم باهاش مهربون باشم، نمیتونم همون لحظه مرهم بذارم رو زخمش و دلش را قرص کنم که آره، دلیل خوب و محکمه پسندی برای اینجا موندن من وجود داره! در عوض اصول اساسی ای که اشتباه براش جا افتاده را بهش یادآوری می کنم. بهش یادآوری کنم که او خدای من نیست، و قرار نیست تا آخر عمر تحت مراقبت و سلطه ش بمونم، من خدای خودم را دارم، عقل و شعور خودم را هم دارم و میدونم اینجا بودنم برام بهتره، و تنها بودن اگه قراره دردی داشته باشه، دردش برای منه و من شکایتی ندارم پس تو هم حق نداری شکایت کنی. بهش میگم در این مورد من نمیتونم کمکت کنم، برو از هر کسی که میدونی کمک بخواه و با خودم میگم ای کاش بدونی کمک خواستن به این معنیه که از کسی بخوای بهت راه درست را نشونت بده، نه اینکه کسی را اجیر کنی که منو به راهی که میخوای وا داره.

و پسِ ذهنم فکر میکنم دور نیست اون روزی که با خودم بگم هیچ غمی نداشتم اگه مامانم هنوز بود و پیشم بود.

عصبانیم از اینکه بهم فضا داده نمیشه برای اینکه خودم تصمیم بگیرم که میخوام چیکار کنم با آینده م، خودم تصمیم بگیرم که چی میخوام، خودم بخوام و برم دنبال چیزی و به دستش بیارم. عصبانیم از این ارتباط های خراب، که حس میکنم خرابیشون بهم تحمیل شده ست و من نمیتونم یک تنه درستشون کنم چون برای درست کردن یک ارتباط، همکاری دو طرف اون ارتباط نیازه.

به این فکر میکنم که اینجوری بازم مامانمو تبدیل به موضوع زندگیم کرده ام و این اشتباهه، و صرفا دارم به خاطر لج و لجبازی زندگیمو خراب می کنم. مثل کسی که فقط مخالفت میکنه، فقط مقاومت میکنه در برابر چیزی که بهش میگن درسته، فقط نقدش میکنه بی اینکه چیز بهتری در آستین داشته باشه، دارم در مقابل راهی که نشونم داده اند مقاومت میکنم بی اینکه راه دیگری را برم و توش موفق بشم و بهشون نشون بدم که اشتباه می کرده اند.

شک میکنم به تصمیم هام تا به این لحظه، باید یکی از بالا، یکی که اشراف داره و البته آگاهی و اطلاعات، بهم بگه درست چیه، غلط چیه. خودم راهو گم کرده ام. :(( و فکر میکنم حتی این گم کردنِ راه هم از بدشانسی من بوده، از این بوده که تو خونواده ای بزرگ شدم که مدام با چیزی که بودم و خواستم مخالفت شده، و الان دیگه نمیدونم چی میخوام.

 

+جدیدا دیگه بی حسم نسبت به سر و صداهای صابخونه توی حیاط! ولی خب حرفاشون را میشنوم و نمیدونم چرا فکر می کنن نمی شنوم، و آیا عمدا میخوان که بشنوم؟

اون روز پیرزن صابخونه تلفنی داشت حرف میزد در مورد نوه ش که میخواسته بره مستقل زندگی کنه و چقدددر که در اشتباهه و نباید عمرا این کارو بکنه، تنهایی افسردگی میاره، مردم کلی حرف میزنن پشتش و از اینجور خزعبلات.

و فکر میکنم که در نظر این جماعت (و احتمالا بقیه هم) من یک افسرده ام و در عین حال یک گستاخ که احتمالا احترامی براش قائل نیستن.

نمیتونم بگم این اصلا در مودِ پایین الانم تاثیر نداره.

الهه :) ۰ نظر

99-6-22-2

جوووون به این واقعیت دلخواه که میتونم برگردم سرِ دغدغه ها و گیر دادن های فان خودم :) آره حالا با خیال راحت میتونم فکر کنم و گیر بدم به اینکه، آآآه، من چرا اینقدر سخت باور می کنم (در حقیقت هیچ زمان باور نمی کنم) که کسی دوستم داره! کسی بلد نیست بهم اثبات کنه که دوستم داره، کسی شاید اصلا وقعی نمیده به این قضیه، همه ازم میخوان که راحت باشم، وا بدم، اعتماد کنم، در حالی که هیچ تلاشی برای جلب اعتماد من انجام نداده اند، ناراحت میشن از سخت گرفتن های من، ولی واقعا من دارم سخت می گیرم؟

هفته ی پیش (تا قبل از پنج شنبه ی جهنمی)، هفته ی باحالی بود، تنها موندنِ زیاد، رقیقم کرده بود و مشتاق و مایل به ارتباط، همه این رو حس می کردن و اصرار داشتن ارتباط بگیرن، و داشتم به خودم غره می شدم که آه پسر، تبدیل به آهنربای توجه شده ام، هاهاااا، بالاخره تونستم اون ترکیب دلخواه را در وجودم ایجاد کنم. تا اینکه باز رفتم خونه و تبدیل به گاز نجیب همیشگی شدم و برگشتم.

ولی حرف زدن های رو در رو (با دو تا جناب، و اعترافشون به این قضیه که منو میخوااان! بدجور! [شکلک دندون رو هم فشار داده ی تلگرام]، اگرچه من غرق این سوال بودم که آخه چرا احمقا، چتون شده، خیلی خوش اخلاقم باهاتون؟ یا خیلی خوشکلم در حالت کلی؟)، و همینطور اینکه جدیدا بیشتر وویس میدم تو چت ها، و حتی دیوونه بازی درمیارم تو وویس ها و دیگه برام اهمیتی نداره که آیا خوش صدا هستم یا نه، باعث شده بود این آخر هفته، اگرچه حالم بد، ولی روم باز تر باشه و حس کنم راحت ترم در ارتباط گرفتن با اعضای خونواده نیز.

 

+تا به حال تو اینستا فعالیتی نداشتم، و البته هنوزم ندارم، ولی یه مدتیست که دیگه به شو آف کردن حسِ بدی ندارم و حس میکنم نیازه که تو اینستا باشم و هر چی که دارم را بکنم تو چش و چال همه! :)) کلا دیگه از invisible بودن خسته ام، دلم میخواد با قدرت تمام visible بشم، هست بشم، مورد توجه باشم، شناخته بشم، و شخصیتِ شناخته شده ی ثابتی داشته باشم، و اون شخصیت را خودم هم بشناسم، یه مدت فکر به اینکه من واقعا هیچ دستاوردی نداشته ام و هیچ تغییری در ظاهر زندگیم رخ نداده، که بخوام به اون بهونه پست بذارم و اون رو نشونِ کسی بدم، یا متاسفانه خیلی خودم را زیبا نمی بینم که مثل بعضی دوستانم هر بار از خودم عکس بذارم، آزارم میداد، ولی در طی هفته ی گذشته کلی سوژه برای پُست گذاشتن تو اینستا و نشون دادن محتویات مغز روشنم :)) به همه، پیدا کرده ام و بسی خرکیفم از این.

فکرشو بکن، واقعا باورم شده بود که از همه عقب ترم، و بهتره در کنج عزلت خودم بمونم تا زمانی که پیشرفتی حاصل شد، ولی در طی این چند روز به این نتیجه رسیدم، نه بابا، هنوزم کلی چیزا هست که توش اولم، هنوزم میتونم به طرز شفاف و صریح و مضحکی از تمام انگیزه هایی که ابنا بشر سعی در پنهون کردنش دارن حرف بزنم، و فاک فینگر نشونشون بدم که هنوزم چندین سطح جلوترم ازشون و بهشون اشراف دارم.

 

++دارم فکر می کنم به اینکه من اگه بخوام از خونواده م قهر کنم یه مدت، احتمالا دیگه هیچ زمان راه برگشتی برام باز نخواهد بود، هیچ زمان همه چیز مثل قبل نمیشه، احتمالا قطع امید می کنن از اینکه دوستشون بدارم، و من هیچ زمان نخواهم تونست نشون بدم که اشتباه میکنن و من دوستشون دارم، چون به اون معنا دلبسته ی هم نیستیم، احساسات شدیدی به هم نشون نمیدیم، به هم این احساس را نمیدیم که حضور نداشتنمون تو زندگی هم دنیامون را کن فیکون میکنه، انگار همه جوره داریم این پیام را به هم میدیم که خب نبودی هم نبودی، who cares؟

شایدم فعلا حسم اینه به این خاطر که همین دیروز باهاشون بودم.

الهه :) ۰ نظر

99-6-22

دو روز جهنمی (پنج شنبه و جمعه) را پشت سر گذاشتم، روزهایی که توشون هر چی مشکل تا الان داشتم در نظرم بسیااار کم اهمیت و مسخره و شوخی بود. چِکی (مال خواهرم) که مبلغش هم قابل بود را ظاهرا گم کرده بودم. حالم افتضاااح بود واقعا، و کلی نذر و نیاز کردم برای پیدا شدنش، به یکی گفتم کلیپ هاشو براش درست می کنم تا برام دعا کنه، به یکی دیگه گفتم سوال هاشو (هر چقدر هم مسخره) جواب میدم، و همچنین یه مبلغی را هم برای خیریه گذاشتم کنار، و همش داشتم فکر میکردم در صورتیکه به سلامت از این تجربه ی وحشتناک بگذرم و چِک مذکور پیدا شه، با همه مهربون تر میشم، مثلا در اولین قدم به خواهرم زنگ میزنم و سعی میکنم از دلش دربیارم چیزی را که باعث رنجوندنش شده بود را، قدرِ زندگی را بیشتر میدونم، و برای چیزهای مزخرف ناراحت نمیشم و سعی میکنم خوشحال باشم همونقدر خوشحال که اگه خبرِ پیدا شدنِ اون چک بهم میرسید، و با خودم گفتم دیگه از این به بعد اجازه نمیدم هیچ چیزی تمرکزمو از زندگی خودم و چیزایی که تو زندگی خودم باید حواسم بهشون باشه، پرت کنه، و البته بک گراند داشتم خودم را تف و لعنت میکردم که باز چه اشتباه احمقانه ای بود که من مرتکب شدم، آخه این؟ این باید چیزی باشه که من نگرانش باشم؟ نگرانی باید برای چیزایی باشه که تحت کنترل من نبوده اند و من را به جلو می برده اند، نه این اشتباه احمقانه.

از خونواده غیر از داداشم به احدی نگفتم که چه غلطی کرده ام، اونم چون یه سری اطلاعات ازش نیاز داشتم، ولی مامانم خودش فهمیده بود که چشمای من بی اندازه مضطربه و رنگم بی اندازه پریده و گیر داده بود که چی شده؟ و باهام در مسابقه ی 20 سوالی (در حقیقت 40 سوالی) بود، منو حقیقتا کشت، و بهش گفتم فردا که به خیر گذشت در اولین فرصت بهت زنگ میزنم و میگم که چی شده.

چک امروز پیدا شد، تو بانک مونده بود! :| همچنان احمقانه بودنِ اشتباهم سر جاش هست. تمام راهی که از بانک به خونه برگشتم، خدا را با صدای بلند شکر کردم.

به هیچ احدی نگفتم که چک توی بانک پیدا شده، گفتم تو سوئیت مونده بود، دلم نمیخواست برچسب حواس پرت بخورم، خیلی وقته دیگه دلم نمیخواد اشتباه ها و قصورهام را حتی به خونواده هم بگم، باید پشتِ خودم را نگه دارم چون کسی این کارو برام نمی کنه، هیچ کسی را محرم نمی بینم، مامانم دیشب همش بهم میگفت ما را دشمن حساب میکنی، خب به ما بگو چی شده، و امروز که زنگ زدم و بهش گفتم که فکر میکردم چک را گم کردم و نکرده بودم، اولین چیزی که بهم گفت اینه که چرا حواستو جمع نمی کنی؟! و من بهش گفتم برای همین بهت نمیگم و خداحافظی کردم و گوشی را قطع کردم.

هنوز شکرگزارم، ولی انگار انرژی روحیم تخلیه شده ست، انگار گنجایش ندارم اونقدری که فکر میکردم خوشحال بشم، و خب دلم مقدارکی گرفته ست به خاطر اینکه در تجربه ی همچین چیزهایی هم باید ساکت باشم و هیچ به روم نیارم چون هیچ کسی قرار نیست از دردم بکاهه.

امروز با داداشم نصف مسیر را اومدم، قرار گذاشته بودیم فلان ساعت من آماده سر راه باشم تا بیاد دنبالم و چند دقیقه دیر شد و بعدش که رفتم بهم تیکه انداخت که تو که چک گم کردی نباید خوابت برده باشه که، و من در طی تمام مسیر دیگه یک کلمه هم حرف نزدم، فکرشو بکن، من باید بهشون ثابت کنم که برای فلان اتفاق وحشتناکی که تو زندگی خودم افتاده و تنها مسئولش اول و آخر خودم خواهم بود و مطمئنا ازشون کمکی نخواهم خواست، همچنون که تا به حال نخواسته ام، بسیااار حالم خرابه، اگرچه میدونم در اون صورت هم هیچ چیزی برای دلداری بهم نخواهند گفت.

به خواهرم هم هنوز زنگ نزدم چیزی را از دلش دربیارم :) اونم یکی از دلایلیست که دلم از خونواده گرفته ست، او ازم دلگیره چرا که برای اولین بار سعی کرده ام بگم منم هستم، و برای زندگی خودم، خودم تصمیم می گیرم نه دیگری، من دلم نمیخواد محو بشم، دلم نمیخواد در خونواده م فنا بشم، دلم میخواد شخصیت خاص خودم را داشته باشم، نظرات و عقاید خودم را داشته باشم، تصمیم هامو خودم بگیرم، و از حقوق اولیه م نگذرم حتی اگه عزیزانم را ناراحت کنم، من فردیتم را، و اون آزادی و استقلال را میخوام، و چرا این باید عزیزانم را دلخور کنه؟ چرا عزیزانم این حق را به خودشون میدن و ازم میخوان از خودم بگذرم؟

 

+ولی واقعا حال دیروزم را باید در خاطر نگه دارم، و این را که فقط پیدا شدنِ اون چِک (که احتمالا از دور همچین مشکل وحشتناکی هم نیست و راه حل براش هست) را چقدر نیاز داشتم، مثل نیازم به تنفس و فکر میکردم که اگه پیدا شه دیگه من برای چیزای احمقانه (مثل پیدا شدنِ دوباره ی سر و کله ی موش) خودم را ناراحت نخواهم کرد.

یادمه یه بار تو کلیپ صوتی می گفت مشکلات تو اون چیزایی نیستن که فکر میکنی هستن، مشکلات تو همون اتفاق های ساده ای هستن که پیش بینی نشده تو روزهات رخ میدن.

میدونی یه سری چیزا، همیشه مود ما رو پایین نگه میداره، یه سری خواسته های کلی که فکر میکنیم باید بهشون رسیده بودیم و نرسیدیم، ولی فقط همچین اتفاقی میتونه متنبهت کنه که واقعا لازم نبوده براشون ناراحت باشی. همون روزهایی که هیچ اتفاق بدی توشون نمیفته، بهترینِ روزهان.

الهه :) ۰ نظر

99-6-17

نیچه ی عزیز فرموده ست که: "هر که از خویش فرمان نبرد، بر او فرمان می رانند." و من این جمله را عمریست در ذهن دارم تا به رگ غیرتم بربخوره مبادا اجازه بدم بر من فرمان برانند و در نتیجه از خویش فرمان ببرم، ولیک هنوز از خویش فرمان نمی برم. البته با این اوضاع نمیدونم از کس دیگه هم فرمان ببرم یا نبرم، شاید اگه لوله ی تفنگ رو شقیقه م باشه، آره، ولی مطمئنا با زجر و زحمت فراوانی همراه خواهد بود. کودک درون از این لاابالی تر هم کسی نمی تونه داشته باشه.

(میدونم قرار بود با خودم و کودک درون عزیزم مهربون تر باشم و هر چیزی را بهش نسبت ندم، ولی افسار زبونم هم دست کودک لاابالی درونمه:)) )

 

+جمعه ی گذشته اولین جمعه ای بود که موندم اینجا، تو سوئیت خودم، بعد از چندین ماهی که از اجاره ش می گذره. و البته در همین جمعه ی میمون و مبارک، سومین قرار توی سه دهه ای که از عمرم داره میگذره را رقم زدم. :)

بعد از قرار مذکور، داشتم به مرحله ی فناء فی الطرف میرسیدم، چرا که در حین قرار، تمام بدجنسی ها و تیکه انداختن ها و بداخلاقی ها و فاصله گرفتن هام را تحمل کرده بود و همچنان با محبت تمام نازم را خریده بود، که خودا رو شکر ایشون خودشون گرخیدن و کشیدن کنار و خطر از بیخ گوشم رد شد :)) چرا که در هر موردی که حساب کنی پله ها ازم پایین تر بود، ولی منِ مجنون، فکر میکردم سرچشمه ی عشق و خِرَد و سادگی را کشف کرده ام :))

آخ که چقدر من طفلیم و محتاج محبت و نوازش. یالا یکی بیاد قربونم بره :) چون کشف کردم از این عبارتِ وزین (قربونت برم) بسیاااار لذت می برم :)) البته در صورتی که با لحنی گفته بشه که من مفاهیم "دارم میمیرم برات" و "بددد بهت نیاز دارم" را ازش دریابم. یالا قربونم برید :))

الهه :) ۰ نظر

99-6-11

مکالمه ای با خواهرم داشتم اگرچه از قبل فکر شده بود و چیزی از دستم درنرفت، و هنوزم از گفتن چیزی پشیمون نیستم و حس میکنم گفتن اون حرفا اولین قدم من در مسیر ابراز وجود و جرئتمند شدن بود.

ولی حس میکنم در چشم خواهرم یک موجود گستاخ قدرناشناس بودم که پیش خودش فکر کرده یا رب مباد که همچین آدمی قدرتی یا چیزی برای عرضه داشته باشه و گر نه همه را خواهد نمود.

اگرچه عمیقا میدونم همچین آدمی نیستم، و صرفا خواستار این بودم که یکی از حقوق اولیه م یعنی پرایوسی بهم بخشیده شه.

ولی بازم یادآوری اون مکالمه ناراحت و شرمگینم میکنه، و همش دلم میخواد از تجربه ی این حس مزخرف فرار کنم یجورایی. واسه همین با وجود گشنگی زیاااد (در حالی که ناهار نخوردم) دو ساعته دارم با دو سه تا غریبه گپ میزنم، اگه اونور آب بودم احتمالا الان مست و پاتیل بودم.

الهه :) ۰ نظر

Thought for the day

"Before you diagnose yourself with depression or low self-esteem,

first make sure that you are not,

in fact,

just surrounded by assholes."

~Notorious d.e.b.

 

"Social anxiety results from being around people

who are resolutely opposed to who you are."

~Stefan Molyneux

 

"The worst part of having a mental illness is

people expect you to behave as if you don't."

~Arthur Fleck AKA JOKER

 

+ این سه تا جمله برای من در حکم یک کلکسیون بودند، که در طی سال ها خونده بودم و شنیده بودمشون (این آخری را تو جوکر) و تو ذهنم به هم مربوط شده بودند ولی نمیدونستم که هر کدوم را کجا خوندم و جمله ی دقیقش چی بوده، و در طی هفته های گذشته، با تلاش های فراوون جمله ی دقیق هر سه تا را پیدا کردم که کنار هم داشته باشمشون. و پیدا شدن و کنار هم قرار گرفتنشون(بالاخره) یکی از دلخوشی های این مدتم بوده :)

 

++ متن آهنگ فاخری که الان بهش گوش جان سپرده ام اینه:

بشیم از چشم رقیبون پنهون/ سوار قایق بشیم میون شط کارون

سبزه و بانمکی، دل من تو رو میخواد / دلبر و خوشکلکی، بیا که تو رو میخوام

yeyyyyy

الهه :) ۰ نظر

99-6-10-2

+اون روز بیرون بودیم و خواهرم داشت برام حرف میزد که یه لحظه یه سیناپسِ جذاب تو مغزم زده شد و این مفهوم را که (دنیای بیرون آدم را هم دنیای درونش میسازه)، برام بسیااار بولد و ملموس کرد و عمیقا به درستی این نکته که عظمت و زیبایی باید در نگاه من باشه نه در چیزی که بهش نگاه می کنم، و خوشبختان واقعی اون موجودات زیبابین هستند نه کسایی که با زیبایی ها احاطه شده اند، پی بردم. قبلا هم میدونستم درسته ولی اون لحظه انگار خودم کشفش کردم. و از اون روز ضرورت خوشبین و مثبت اندیش و شکرگزار بودن را بیشتر حس می کنم و حالا امروز به این نتیجه رسیدم که اینکه خودت را با کسی مقایسه کنی یا به کمبودهای شخصیت و زندگیت نگاه کنی، مهم ترین مانع برای زیبابین بودنه، و دلم نمیخواد دیگه هیچ زمان خودم را با کسی مقایسه کنم یا چیزی را زودتر از زمانی که مقرره در زندگی من باشه بخوام. زندگی من در حال حاضر همینیه که هست، و در عین حال در حال تغییره، ممکنه در آینده چیزهایی که امروز میخوام را به دست بیارم و چیزهایی که الان دارم را از دست بدم، پس بهتره تا دیر نشده تمام حواس و توجهم را متمرکز نعمت هایی بکنم که امروز تو زندگیم هستند، لازمه که امروز به بودنشون آگاه و ازشون سرمست باشم، تا فرداروزی که زمین چرخید و چیزهایی تغییر کرد و چیزهایی از دست رفت، حسرتی برام نمونه.

 

++یه مدت مدیدی خودم را از رقابت جلبِ توجه کنار کشیده بودم، یه دلیلش هم شاید این بود که جلبِ توجه در ذهنم برچسب خوبی نداشت، و میشه گفت الان سال هاست بازی را واگذار کرده ام، حالا جدیدا باز عشقم کشیده بیام تو بازی :) با این تفاوت که دیگه الان اون فشار روانی را برام نداره و واقعا در چشمم یک بازی ست و البته اون برچسب ناخوب را هم دیگه نداره و از نظرم تمام آدم هایی که تو این بازی دست بالا را دارن، و از راه های خوب توجه جلب می نومایند، قابل ستایش اند، دمشون گرم حقیقتا. من که فکر نکنم هیچ زمان به گردِ پاشون برسم.

ولی نیازه که آدمیزاد در وهله ی اول بتونه خودش را بازاریابی کنه و بفروشه. نیازه که بتونی از خودت تعریف کنی و خودت را عرضه کنی تا حضورت قدر دونسته بشه و به حساب بیایی. نیازه که بتونی به بقیه انگیزه بدی برای اینکه تو را با هر عنوانی تو زندگیشون بخوان.

آخ که دلم شو آف میخواد، مثل تمام کسایی که تو اینستاگرام مشغول این کار هستند :)، دلم میخواد خودم و تمام خوبیا و دارایی ها و مهارت هامو بکنم تو چش و چال همه.

چه بسا درآوردن چش و چال ملت انگیزه ای شد برای پیش تر و پیش تر رفتن :))

آخ که گفتن تمام اینا برام چقدر خنده داره. :))

آره منم هنوز زنده ام bitches، برین کنار که تشریفمو اوردم، تشریفی بسیااار خاص و خفنگ :)) به قول این دخترا!

الهه :) ۰ نظر

99-6-10

مامی به حالت انزجار و عصبانیت جملاتی را با خودش و در حقیقت خطاب به من میفرماد که: "اصلا فکر نمی کنه که الان گشنه شه!"

هوم، آره نیاز من به غذا خوردن و حسِ گشنگیم هم قراره در نتیجه ی فکر کردن و با اراده م اتفاق بیفته، من قرار است که حسِ گشنگی را به خودم تحمیل کنم، چون منطق مامانِ دیکتاتورم حکم میکنه بعد از فلان تعداد ساعت من باید گشنه م شده باشه.

مامان من بهترین مربی برای تبدیل کردن آدمیزاد به یک روباته. روباتی بدون نیاز، بدون احساسات، بدون میل و اشتیاق. همه ی اینها در گنجینه ی لغات مامان من تعریف ناشده و احمقانه ست، و من بعضی وقتا مثل امروز از مامانم بیزار ترینم، و اگرچه میدونم اوشون قرار نیست موضوع زندگی من باشه و مسئول زندگی و طرز تفکر من کسی جز خودم نیست، ولی دلم میخواد اون مغز و فکر سمی ش را متلاشی کنم.

اینکه تحت تربیت همچین موجود خاکستری دیجیتالی ای بوده ام، و اینکه هنوز بعضا در فضایی که اوشون هست و از هوای سمی اطرافش تنفس می کنم، از خشم دیوانه م می کنه.

چرا هنوز اینجام، چرا گورمو گم نمی کنم برای همیشه؟ چون عاشورا تاسوعا بوده و صابخونه نذری داشته و خونه شون شلوغ بوده و پرایوسی ای نداشته ام خیر سرم، و علاوه بر اون، کمرم درد میکنه، چندین روزه.

 

+آه پسر، امروز روز خوبی نیست، احاطه بودن و عجین بودنم با بیشعور جماعت، امروز بیشتر از هر روز دیگه ای رخ نموده، و رفته رو مخم. چندین فقره قتل لازمه تا آروم بگیرم.

الهه :) ۰ نظر

99-6-9

زندگی کلی قشنگی داره و کلی نعمت هر روز تو زندگیم جاریه و میدونم که اگه گِلم به اندازه ی کافی مشت و لگد خورده بود و تربیت شده بود، الان متوجه حجم خوشبختیم می بودم و دهنمو می بستم و به اون نقاط سیاه کوچولو گیر نمی دادم، ولی چه کنم که گِلم هنوز نیاز به مشت و لگد داره.

خواهرم میفرماد که فردا اگه میرم ملی (یعنی دخترشون) را هم بردارم با خودم ببرم چون خواهرم دیگه نمیتونه تحمل کنه که ملی بیکار و بیعار هی تو خونه باشه، و من واقعا متاسفم که با وجود تمام تلاش هام برای اینکه آدم ها بخصوص عزیزانم را ناراحت نکنم و بسیار قدردانشون (عزیزانم) باشم، نمیتونم در جواب این جمله روی خوشی به خواهرم نشون بدم، متاسفم که نمیتونم خوشحال شم از این بابت، نمیتونم مشتاق حضور ملی باشم، و بی نهایت تر متاسفم که اینو خودشون هم میدونن، آه من خیلی بدم :( حتی با وجود اینکه میدونم اومدن ملی نمی تونه اونقدرها هم که فکر می کردم بد باشه، و مطمئنا خوبیای زیادی داره (چون ملی و مری(خواهرزاده ی دیگه م) هفته ی پیش چند روز اومده بودن پیشم و خب خوب بود)، ولی بازم تنها فکری که تو سرم جولان میده اینه که وقتی من میخواستم برم و مستقل باشم خیر سرم، هیچ کدومشون هیچگونه حمایتی ازم نکردن و من رو با مقاومت های بی حد و اعصاب خورد کنِ ننه ی گرام که هنوز هم ادامه داره تنها گذاشتن، و هیچ کمکی بهم نشد، هیچ راهنمایی ای، هیچ تلاشی برای حرف زدن، هیچی هیچی، و الان به سادگی دارن مسئولیت بچه هاشون را بی اینکه ازم بپرسن که میخوام این کار را براشون انجام بدم یا نه، میسپرن بهم.

هنوزم که هنوزه ترجیحشون برای من، اینه که منم تلاشمو کرده بودم و یه جایی کارمند شده بودم و احیانا شوهر کرده بودم و داشتم بچه هامو زفت میکردم و مثل خودشون داشتم سر کوچیکتر از خودم ها را با نصیحت های صد من یه غاز میخوردم، و کلی انتظار ازشون داشتم بی اینکه حمایتشون بکنم. هنوزم که هنوزه اعتقاد دارن که من اشتباه کردم و چرا راهی را که ننه ی گرام بی سواد و تجربه جلوی پام گذاشته بود را نرفتم، هنوزم فکر میکنن سعادت من در رفتن همچون راهی بود و نمیفهمن اگه منم اون راه را رفته بودم الان کی بود که مسئولیت ها را بندازن رو دوشش.

یه همچین گستاخی بی حدی را از عزیزان خودم، حقیقتا نمی تونم هضم کنم، فکر میکردم اونها هم مثل خودم هستند و نمیتونن پررو باشند و توقع های بی جا داشته باشند ولی مثل اینکه اشتباه کرده بودم.

خسته و کوفته و بیان نشده ام. مثلا مقصود از نوشتن این حرف ها این بود که بیان بشم ولی نشدم.

چیزی که بیشتر از همه عصبانیم می کنه اینه که مامان احمقم، که هنوزم که هنوزه استقلال منو به رسمیت نشناخته و هر بار که من میخوام برم خونه ی خودم باید فلسفه ی رفتنم را براش توضیح بدم، الان با اومدن ملی پیش من هیچ مشکلی نداره، و حتی او را مسئولیت پذیرتر و بافکر تر از من میدونه، او آماده ی جدا زندگی کردن از خونواده هست و من نه! و اونقدر احمقه که نمی فهمه اوشون دارن میان پیش من، همین منِ بی مسئولیت بستر را برای جدا زندگی کردنِ اوشونِ با مسئولیت فراهم کرده ام.

الهه :) ۰ نظر

99-5-31

+کم کسی با من راحته، حتی اگه همه ی حرفاشو باهام بزنه، حتی اگه کلی سوال ازش بپرسم و اجازه ندم مدتی که پیش هم هستیم سکوت ناشیانه ای بینمون برقرار باشه، نمیدونم برای این چیکار کنم، هوممم؟ شایدم فقط خودم غیر راحتم، هوم؟ نوچ، میفهمم کاملا که آدما باهام احتیاط می کنن، انگار که من آماده شکستنم و با کمترین حرف نامربوطی میشکنم.

شاید اگه خودم اینجوری به آدم ها نگاه نکنم و فارغ از اینکه ناراحت میشن یا نه، حرفامو بهشون بزنم، باعث بشه اونا هم با هم راحت باشند.

آدما نمی فهمن من دوستشون دارم یا نه، چون من خودم را در قبال هر کسی موظف می بینم، این میشه که منم حقیقتشون را نمی شناسم (در بهترین حالت تلاش متقابلشون برای خوب بودن را فقط می فهمم) و در انتها دوستی های من خیلی magical نیستن، دلبستگی ای در کار نیست، دلتنگی ای همینطور.

 

++از شکایت بدم میاد، از اینکه از شخصم شکایت بشه، به جای اینکه بالغانه بهم گفته بشه کجای ارتباط باید بهتر شه، میدونی؟ شکایت اساسا بیهوده ست. شکایت هیچی را عوض نمی کنه، فقط باعث میشه جبهه گیری شدید تر بشه، شکایت کار یه بچه ست، و فقط بچه ها، اونم تازه خیلی کوشولوهاشون، اونقدر دوست داشتنی هستند که شکایت هاشون باعث شه ماچشون کنی، و تلاش کنی برطرف کنی اون چیزی که اذیتش می کنه را.

 

+++ یه نکته ای یه بار تو یه ویدئویی دیدم که تو ذهنم حک شد و بارها بهم یادآوری شده، میگفت زندگی ماهیتا شبیه یک چرخ گوشت هست، و تو هر چی که بریزی توش همون را در انتها تحویل می گیری.

مثلا تو میخوای اعتماد به نفست تقویت شه تا بتونی توی جمع حرف بزنی، کتاب خوندن و سمینار شرکت کردن به خودی خود به تو اعتماد به نفس نخواهد داد، اعتماد به نفس را زمانی دریافت می کنی که اعتماد به نفس بریزی تو ماشینت.

یا مثلا دوست داشتنی بودن، آدما (و از جمله خودم) هزاران کار می کنیم که جذاب و دوست داشتنی باشیم، کتاب میخونیم، دامنه ی مهارت هامون را گسترده می کنیم، تلاش میکنیم شوخ باشیم، اطلاعاتمون را بالا می بریم، مدارک فلان می گیریم و هزار هزار کار دیگه، تا دوست داشته بشیم، ولی راستش هیچ کدوم از اینا تو را دوست داشتنی نمی کنه، تو فقط به سادگی باید احساس دوست داشتنی بودن کنی، تا در انتها هم این احساس را به شکل دیگری از ماشینت دریافت کنی.

مثلا من با وجود تمام تلاش هام برای مفید بودنِ در حق آدم ها و دادنِ چیزی بهشون که احتیاجش دارن، هنوز هم حضورم را هیچ جایی موجه و خوشآمد گفته شده نمی بینم، و میدونم که مفید بودنِ بیشتر از این، و حتی وابسته کردنِ آدم ها به خودم هم این حس را بهم نخواهد داد، صرفا باید به سادگی این حس را داشته باشم، این حس که حضورِ خالیم هم خوشحال کننده ست حتی اگه هیچ کاری نکنم، و خب در انتها خواهم دید که همینطوره، آدما کسی را دوست دارن که خودش را دوست داشتنی حس می کنه.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان