99-4-9

در طی این مدت فهمیدم که با وجود اینکه در ظاهر این حق رو به خودم نداده ام که هیچ انتظاری از کسی داشته باشم یا به خاطر برآورده نشدنش گله کنم، و صرفا قرار گذاشتم از ارتباط هایی که معیارهامو برآورده نمی کنن بیام بیرون، ولی در حقیقت بسیااار از آدما انتظار دارم، کاری که در حقیقت دارم می کنم اینه که با وجود تمام توقعات و خواسته هایی که ازشون دارم، چیزی بهشون نمیگم، و صراحتیا چیزی ازشون نمی خوام، در عوض تند و تند روابطم را تموم می کنم، و این ظاهرا منطقیه، رابطه با فلانی یکی از معیارهای (حتی کوچیک) من برای ارتباط را نداره و من حق دارم ازش بیام بیرون، ولی معمولا بعدش میفهمم که واقعا اون ارتباط برام تموم شده نبوده و دلم میخواسته طرفم بی اینکه ازش بخوام و براش توضیح بدم، بفهمه مرگم چیه، درکم کنه و به اصطلاح قفل دلم رو باز کنه. و اینجوری کلا فقط خودم را محروم کرده ام از اینکه واقعا در رابطه ی با کسی درگیر (involve) باشم و مزه ی ارتباط داشتن را به معنای واقعی کلمه بچشم. (ارتباطی که میگم فقط ارتباط عاطفی منظورم نیست)

و تازه دارم میفهمم، معنی انتظار نداشتن واقعا یعنی چی. به زبون اوردن انتظارات و طلب کردنشون به هیچ وجه معنی انتظار داشتن را نمیده، چرا البته تو انتظار داری، ولی نمیخوای که ملت را برای برآوردن انتظاراتت تحت فشار بذاری، تو بهرحال تلاش خودت را خواهی کرد که ارتباط مطابق میلت باشه، به ارتباطاتت این فرصت را میدی که بدونن چی میخوای، حالا اینکه اونها بخوان انتظاراتتو برآورده کنن یا نه، در اون مورد تو دیگه کاره ای نیستی، و قرار نیست غر بزنی، گله کنی، رو اعصاب باشی یا هر چیزی، و اینجوری با گوشت و پوست و دل و ذهن (یکپارچه) در رابطه درگیر هستی و اگه یه روز این ارتباط تموم بشه واقعا تموم شده ست، و این فقط تصمیم یه قسمت از وجودت نیست، تصمیم تمااام وجودته.

الهه :) ۰ نظر

99-4-3-4

"بعضی وقتا فکر می کنم شرینک ها (همون روان درمانگر ها) زیادی به ارتباط ها اهمیت می دن. چیزای دیگه ای هم توی دنیا هست. من دوست ندارم با آدمای دیگه ملاقات کنم. من به خوبی اونا را مدیریت می کنم. بعضی از مردم تنهایی را ترجیح میدن."

"حق با توئه. فرض من اینه که ارتباط ها در مرکز همه چیز قرار دارن. به نظر من، ما در درون ارتباط ها قرار گرفتیم و با وجود ارتباط خصوصی خوب، بهتر عمل می کنیم. مثل ارتباط خوب، طولانی و عاشقانه ای که با همسرت داشتی."

 

 

+یه دیالوگ دیگه از کتاب مخلوقات یک روز، از اوناییش که بد رو مخم رفتند. باعث میشه فکر کنم نبود یه رابطه ی خوب تو زندگیم، الان، منو از خیلی چیزا عقب نگه داشته.

الهه :) ۰ نظر

99-4-3-3

الان که اینجا دیگه بوی گه تقریبا نیست یا خیلی کمه، و سر و صدا هم قابل پذیرش تره برام و بالاخره بازم به صابخونه گفته ام که صداشو ببُره، و با این حساب چیزی برای مشغولیت فکری و گیر دادن نیست :) تنهایی را بیشتر حس می کنم، نه اینکه بخوام ازش فرار کنم یا به اندازه ی کافی ازش لذت نبرم، ولی لزوم وجود ارتباطات صمیمانه را بیش از پیش می چشم، و در ارتباطاتم قدم ها جلو میرم، ولی انگار این روزا همه بی نیازن از ارتباط باهام، و وقتی تو ذهنم تصمیم میگیرم که منم مثل خودشون خواهم بود، منم قفل خواهم بود، می بینم در این صورت فقط با خودم لج کرده ام.

خلاصه که این روزا به تلافی تمام روزهایی که من ناز کردم و روابطم را ناکافی ارزیابی کردم، حالا همه دارن در رابطه با من ناز می کنن، و منم که برای همه ناکافیم! پووووففف، غلط کرده اند.

الهه :) ۰ نظر

99-4-3-2

میفرماد که: "نگار دردت نبینُم، نگار و مه جبینُم، نگار جون دلوم، محرم بشی دستت بگیرُم"

آخ که چقدر دلم میخواست با همین حُجب این حرف ها بهم گفته میشد تا گوینده ش را ماچ بارون میکردم، دلم غنج میره هر بار خودمو جای نگار میذارم :)) و همچین جمله ای در عین تمام سادگی و بی غل و غش بودنش، هم از نظرم عشقِ مجسمه و هم بسیااار اروتیک :)

این هم یک مثال ساپورتیوه برای حرفی که تو پُست قبل زدم، یه حرکت ساده ی لمسِ دست کسی، میتونه تمام خواسته ی کسی باشه چون این بشر حساسه، چون این لمس ریشه ای طویل توی ذهنش داره، و فقط یه لمس نیست.

الان منم با این توضیحاتم و پیدا کردن علت و معلول، و طبیعی کردنش گند زدم به حسی که میشد گرفت :))

 

احتمالا همه شنیدن آهنگشو، ولی محض احتیاط خواستین از این آدرس دانلود کنین.

الهه :) ۰ نظر

99-4-3

"حساس نشو"، "سخت نگیر" و "گیر نده" و جملاتی مثل این را خیلی زیاد از همه شنیده ام و حتی از خودم، و البته که خیلی تلاش کرده ام نسبت به چیزای زیادی بی تفاوت باشم و نبینمشون و بهشون گیر ندم، ولی از بعد رفاقت با نرگس و الان موقع خوندن داستانای اروین یالوم (اگرچه این نکته م خیلی به داستان هاش مربوط نیست ولی) میفهمم که هر چقدر بیشتر حساس باشی و بیشتر گیر بدی به همون اندازه زندگیت عمیق تر خواهد بود.

میشه مثل Pou (همین بازی پو) زندگی کرد، به هیچی گیر نداد، حساس نشد و در نادیده گرفتن هر چیزِ مثلا غیر مهمی استاد شد، یه سری نیاز های اساسی داشت و برآورده شون کرد و خوشحال بود، و بالاخره مُرد، ولی اینجوری هیچ وقت با زندگی درگیر نبوده ای، هر چقدر در ایگنور کردن توانا بشی، داری امکان ریشه دادن را از خودت میگیری، امکان اینکه این نیازهای اساسیت بر پایه ی مفاهیم عمیق و زیبا ساخته شده باشن را از خودت می گیری.

یه مثالِ حالا ملموس تر شاید میتونه این باشه که بشخصه با دیدن خیلی از پورن ها، تمام حسم از بین میره و به جای اینکه داغ بشم کلا یخ می کنم، چون بسیااار طبیعی و حیوونیه، هیچ زیربنایی نداره، هیچ چیزی که ذهن آدمو درگیر کنه و برش بیانگیزه، کاملا فیلمه، یه فیلم سطحی، خیلی خیلی سطحی، هیچ احساسی درگیر نیست.

و میدونی من نمیفهمم چرا اصرار بر اینه که چون زندگی کوتاهه، بهتره که به خوشحالی بگذره، آره زندگی کوتاهه، و خیلی خیلی کوتاه تر خواهد بود اگر عمیق نباشه، عمق، میتونه از یه لحظه یه ابدیت بسازه و این عمق جز با حساس بودن، جز با درگیر شدن با زندگی (همه ی زندگی، همه ی احساس ها) با تمام وجود و تمام سنسورهات به دست نمیاد.

حساس باش، به خاطر این حساسیت درد های غیرقابل وصف را متحمل شو ولی ازش دست نکش، این حساسیت خودِ زندگیست.

 

+خیلی جاها وقتی خودم را میذارم جای اروین (یالوم)، از اینکه حتی جزئت اینو به خودم دادم که بگم این بشر الگوی منه، خجالت می کشم، به این دلیل که اگه من درمانگر بیمارهای اروین یالوم بودم خیلی چیزها، خیلی احساس ها و رفتارهاشون برام بسیاااار غیرقابل درک و تعجب برانگیز می بود و هیچی نداشتم که بگم، چرا؟ چون اون موارد چیزهایی هستند که من تلاش کردم ایگنورشون کنم، تلاش کردم سخت نگیرم و پی نون باشم که خربزه آبه.

حساسیتم را خودخواسته از بین برده ام و سرکوب کرده ام، و طفلی من :) که از خودم یه موجود بیشعورِ عاقلِ مثلا قدرتمند ساخته ام. قدرتمندی شبیه یک روبات، بهرحال احساس های آدمیزادن که آدمو آسیب پذیر می کنن.

الهه :) ۰ نظر

99-3-31

داستان کوتاه های کتاب "مخلوقاتِ یک روز" اروین یالوم را ادامه میدم و بعد از هر داستان، اروین یالوم برام عزیزتر، دوست داشتنی تر و دلخواه تر میشه و دلم میخواد بیشتر و بیشتر ازش بخونم و شک م برای اینکه الگوم این بشر، و رویام درمانگر و نویسنده شدن (نویسنده ای دقیقا شبیه ایشون) باشه، کمرنگ تر میشه. آره فکر میکنم اقلا در زمینه ی روانکاوی مستعد هم هستم، و کشف این روابط علت و معلولی انگیزه ها و رفتارهای آدم ها بسیار برام لذت بخش است و خواهد بود.

داستان هاش البته خیلی هم به اینکه خودم را بشناسم کمک می کنه.

و یه چیزی که خیلی برام جالب بود، اهمیتیست که به رویاهایی که آدم تو خواب می بینه، میده.

 

+پستی که در مورد شادی نوشتم، در نظرم خزعبل محض بیشتر نیست.

نمیدونم واقعا تعریف شادی چیه و فکر نمی کنم واقعا آدم ناشادی باشم، اگه به حال خودم گذاشته بشم، درد فقط اینه که من از ارتباط با آدم ها، اکثریتشون، خوشحال نمیشم و قاعدتا نمیتونم حس خوشحالی نداشته را منعکس کنم، چون آدم ها همیشه در چشمم تهدید بودند، مسئولیتِ اضافه، مسئولیتی که معمولا بهم تحمیل میشه و خودم نمیخوامش.

الهه :) ۰ نظر

99-3-31 (از بلاگفا)

خونه ی ننه بابا هستم و امروز صبح قرار بود برم خونه ی خودم، ولی موندم که به خواهرزاده تو امتحان مجازی معادلاتش کمک کنم و قرار شد عصر برم و باز یه کاری پیش اومد نرفتم و حالا قرار است که فردا صبح برم، اگه برم، که البته میرم. مضطربم برای رفتن، در حالی که اونجا قرار بود پناهگاه من باشه برای رفتن از اینجا. مضطربم مبادا باز تو حیاط سر و صدا کنن، پیرمرد صابخونه باز صدای رادیوشو بلند کنه، ولی میدونم همون صدا اگه اینجا بیاد میتونم ایگنورش کنم، و برام آزار دهنده نخواهد بود، چون اینجا سر و صدا را می پذیرم و اونجا نه، اونجا سر و صدا بیشتر اذیتم می کنه چون این معنی را برام داره که داره بهم زور گفته میشه و من هیچ غلطی نمی تونم بکنم.

صبح امروز زود بیدار شده بودم خواستم بخوابم ولی باز دو تا خواهرزاده های (8، 9 ساله م) اومدن، و من الان یک خاله ی خشمگین همیشه بی حوصله ی بی اعصاب ضد حالم، خوشحالی بزرگترا بچه ها را هم خوشحال خواهد کرد و من واقعا دلم میخواست خوشحال باشم و خوشحالشون کنم و ولی نمیتونم چون در برابر هر چیزی که بی اختیارم بهم تحمیل میشه مقاومم و ناراحتم می کنه، اینکه هر آن ممکنه سر و کله ی این بچه های افسارگسیخته اینجا پیدا شه، واقعا رو اعصابمه و نمیتونم برخورد خوبی باهاشون داشته باشم.

الهه :) ۰ نظر

99-3-30-3

ستایش کردنِ هر چیزی ما را از اون دور می کنه.

از جملات قصار اینجانب و چیزی که باید هر بار به خودم تذکرش بدم.

الهه :) ۰ نظر

99-3-30-2

خودِ من شخصا تا به حال در پی شادی نبوده ام، و از یه زمانی به بعد انگار تنها هدفم، تنها ارزشم توی زندگی رشد کردن و گسترده شدن و قدرتمند شدن بوده، و خودِ مفهومِ شادی برام اهمیتی نداشته، شاید چون به این نتیجه رسیده بودم که شادی خواه ناخواه در پی رشد و قدرت خواهد اومد و لزومی به اینکه مستقیما جستجوش کنم وجود نداره. تا چند روز پیشا که کشف کردم برای رسیدن به یک مقصد خاصی، شاد بودن یکی از وسیله های مهمه (بهتره بگم خوشحال بودن)، مجبور شدم به شادی فکر کنم و برای خودم دل بسوزونم که چطور در طی تمام این مدت، شاد نبوده ام و حتی به شاد بودن فکر هم نکرده ام، و شادی اصلا چی هست؟ آخرین تجربه ای که باعث شده حس و حالم برچسب شادی (خوشحالی در حقیقت) داشته باشه کدوم بوده؟

هومم، با جستجو در حافظه م به این نتیجه رسیدم از تجربه های اخیر که موجب خوشحالیم شده باشه، زمان هایی بوده که احساس کردم مورد عشق هستم، برای یه نفر حتی موجودی هستم خواستنی.

نشونه های خوشحالی در تعریفی که من ازش دارم عبارتند از: خندیدن، خوش اخلاق و مهربون بودن حتی با آدمایی که رو اعصابت میرن، دنیا و زندگی را به چشم طنز و شوخی دیدن، پرانرژی بودن و تلاش برای اینکه بقیه رو هم به طریقی در شادی خودت شریک کنی، در حالت کلی لذت بردن از ارتباط گرفتنِ با آدم ها.

اوه پسر، فراموش کردم به چه قصدی داشتم اینا را میگفتم.

در هر حال فکر میکنم بد نباشه به خوشحال بودن هم بها بدم از این به بعد، و شاید تلاش برای شاد بودن کلید مشکلی باشه که تو پُست قبل ازش گفتم، اینکه به طرز درام طوری بزنی به در و دیوار و شادی را جستجو کنی، باعث میشه انگیزه ت در خیلی از موارد درونی باشه، تو دیگه یه کاری را برای خوب و ارزشمند بودنش انجام نمیدی، برای اینکه شادت کنه انجامش میدی. ییییکس :))

الهه :) ۱ نظر

99-3-30

+تو تمام فیلم ها و داستان ها، داشتن اعتماد به نفس و اراده (و احیانا پول) برای تمام شخصیت های داستان یک امر بدیهیست، و من به این اعتراض دارم آقا، اعتراض دارم. اگه راست میگید چالش های زندگی شخصیتی فاقد اینها را نشون بدین، اون داستان مطمئنا الهام بخش ترین خواهد بود. :)

 

++ به دوستم می گفتم دیدی بعضی از ملت یه کتابی که شروع می کنن را تا تموم نکنن ولش نمی کنن، من جز در دوران طفولیت برای کتاب های هری پاتر هیچ زمان دیگه این حس را نداشتم، اوشون هم تایید کرد و حس منو داشت و کتاب ها را مقصر دونست، و در انتها من به نتیجه ای که میخواستم نرسیدم، چون میدونم اون بیرون کسایی هستند که تند و تند کتاب می خونن، کتاب خوندن براشون مثل خوردن یه چیز خوشمزه ست، که تا زمانی که نزنن رو دستشون یا شاید تو گوششون و کتابو ازشون نگیرن، ول کنِ ماجرا نیستن، و این میل سیر ناپذیرشون برای یه کتاب خاص نیست، برای دسته ی بزرگی از کتاب هاست.

و کتاب خوندن فقط یه مثاله. میدونم آدم هایی هستند که تو یه سری کارها غرق میشن و از این غرق شدن لذت می برن و تا مجبور نباشن ازش بیرون نمیان.

و سوال من اینه که چرا من اینجوری نیستم؟ در مورد هییییچ کاری. هر کاری را به زور انجام میدم، و همش منتظرم تا تموم بشه و شرش کنده بشه.

من واااقعااا دلم اون انگیزه ی درونی را محض رضای خدا برای یه کار، حتی همون کتاب خوندن میخواد.

شاید به این خاطره که ناآروم و نگرانم همش، و طبق باوری که مامانم میخش را تو وجودم کوبیده، هیچ کدوم از کارای من کار نیستن، کار اصلی یه چیز دیگه ست، و من هنوز پیداش نکردم. برای همین هیچ کدوم از این کارای فرعی را نمیتونم بی عذاب وجدان و با خیال راحت انجام بدم.

 

شاید هم به این خاطره که من یک عمر گشتم ببینم ارزشمندترین هدفی که آدمیزاد میتونه داشته باشه چیه و الان همه ی کارها را طبق ارزششون مرتب کردم و حسابگرانه طبق ارزششون دارم انجامشون میدم، نه جوری که دلم میخواد.

نمیدونم چی دلم میخواد و حتی اگه بدونم نمیتونم با خیال راحت انجامش بدم.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان