99-3-8 (از بلاگفا)

یک ساعت پیش بیدار شدم ولی الان از رخت خواب اومدم بیرون، در حالی که شکمم داره غار و غور می کنه و هیچی ندارم که صداشو بندازم. دیشب هم دیر خوابیده بودم و صبح باز با صدای صابخونه بیدار شدم. تففف به این بشر، چرا نمیفهمه بابا تو مستاجر داری خیر سرت، نمیتونی هر موقع که دلت خواست صدای نکره تو باز کنی تو حیاط.

واقعا من باید بهش بگم؟ باید بدیهیات را براش توضیح بدم؟ در حالی که میتونم مطمئن باشم حتی با توضیح دادن nباره ی بدیهیات نمیتونم تغییری در طرز رفتارش بدم، ولی آیا صرف گفتنشون، صرفِ تلاش من برای دفاع از حق و مشخص کردن حریمم، من رو آروم خواهد کرد؟ عبور خواهد داد؟ باعث میشه که بپذیرم فعلا اینه که هست و من کاری ازم برای تغییر این شرایط برنمیاد؟ نمیدونم. شایدم صرفا باعث بشه برای یه مدت عذاب وجدان بگیرم که چرا تو خونه شون دارم محدودشون میکنم، آره من برای خواستنِ همچین چیزهایی یا چیزهای مشابهش که حق مسلمم هستند هم عذاب وجدان می گیرم و حالم بد میشه، چون خواستنشون خیلی بد جا افتاده تو ذهنم، کلا خواستن هر چیزی از آدم ها، زمانی که خلاف روند معمولشونه، در نظرم گستاخی و جنایت بسیار بزرگیست و حس می کنم باعث میشه خیلی ناراحت بشن و ازم برنجن و باهام قهر کنن و دیگه باهام صحبت نکنن یا نزدیکم نیان. آه، من یه طفلی کوچولوی ظلم پذیرم.

و خب میدونی علاوه بر این چیز دیگری هم عذابم میده و اون اینه که فکر نمیکنم با ظلم پذیر بودنم، با هیچی نگفتنم، و پر کشیدنم از آدما، و مشخص نکردن موضعم در برابرشون و نشناسوندن خودم بهشون دارم کار خوبی برای اونها اقلا انجام میدم، فکر میکنم تازه این هم باعث بشه از بودنِ باهام لذتی نبرن.

آدم های خواستنی اونایی هستن که در عین اینکه بلدن از حریمشون محافظت کنن، با آدما هم قاطین.

الهه :) ۰ نظر

99-3-7-2 (از بلاگفا)

از جمله چیزهایی که الان داره اذیتم میکنه: بوی گهی که اینجا میاد، رادیوی صابخونه، رفت و آمد های فراوان به این خونه، لهجه ی صابخونه و عهد و عیالش، صدای بلند صابخونه که هر آن ممکنه بازش کنه، و از همه مهمتر گشنگی، و این واقعیت که هیچی درست نکردم واسه شام و باید تخم بخورم و البته این واقعیت که حموم نرفته ام.

دخترشون (صابخونه) اومده بود خونه شون و تو حیاط نشسته بودن و صداهاشون واضح تو سوئیت من هم بود، گفتم برم یه احوالی بپرسم و احیانا با دخترشون آشنا شم و کلا با همه شون آشنا تر باشم که از این به بعد درخواستی خواستم بکنم یا چیزی، راحت تر باشم. خلاصه که رفتیم و نشستیم و صحبت های مزخرف کردیم و من تمام تلاشمو کردم که خوب گوش بدم و سوال فراوون داشته باشم برای پرسیدن مبادا سکوت ناخوشایندی پیش بیاد! پوووفف

ولی فکر نکنم ازم خوششون بیاد و از ارتباط باهام لذتی برده باشن، چرا که من ازشون خوشم نیومد و لذتی نبردم و این احساسات متقابله. ولی چرا ازم خوششون نمیاد لعنتی ها؟

دلایلی که میتونم برشمرم، اینه که راحت نیستم، دارم انجام وظیفه می کنم و از سر بازشون می کنم، چیزی ازشون نمیخوام، بلد نیستم ازشون در جهت اهدافم استفاده کنم، و اینکه با وجود تمام تلاشم برای متواضع بودن ناخواسته این حس را دارم و میدم که خیلی ازشون بیشتر میفهمم چرا که موضوع هاشون برای حرف زدن یه مشت موضوع سطحی بیخوده :|)

 

+اوهوم، بلاگفا عزیز تره، میشه باهاش راحت بود، در هر صورتی براش کافی هستی، و دوست ترش میدارم.

الهه :) ۰ نظر

99-3-7 (از بلاگفا)

بیگ بنگ تئوری را برای بار nام می بینم و یه لحظه با دیدن یه حرکت از "پنی" یاد یه خری میفتم، همونی که باهاش رفتم سر قرار، و خب اون اول به خاطر گستاخی ها و بیشعوری هاش ازش خوشم اومده بود، چرا که شبیه یه خر دیگه ای بود که اصرار داشتم بگم عاشقش هستم، خلاصه که در طی حرف زدن با این بشر، گفت که بیگ بنگ تئوری را به عشق پنی می دیده، و از امثال پنی که اینقدر آزاد و بی قید هستند، خوشش میاد و همش در لفافه بهم میفهموند که دنبال رابطه ی جدی نیست و لطفا منم دنبال رابطه ی جدی نباشم و از اینجور خزئبلات، و من همون شب باهاش تموم کردم ولی تا روزها حالم بسیار بد بود، چرا؟ آه آره، درست حدس زدی، I was desperately in love!

واقعا باور کردی؟ باور نکن جانم. کسی که عاشق شده باشه نمیخواد معشوقشو با دستای خودش خفه کنه. تا روزها من عصبانی بودم از این بشر، از تمام عوضی هایی که خوب بلدن غرورت را هدف بگیرن و تو را تو این تله بندازن که بدجور تو کفِشون هستی، بدجور میخواییشون و وابسته شونی و اونا مجبورن که ازت فرار کنن. احمقانه ست که تو قرار اول بی اینکه شناختی از طرفت داشته باشی یا طرفت شناختی ازت داشته باشه، و بی اینکه کاری کرده باشه که دلت را به دست بیاره یا باعث بشه که تو روش حساب کنی، توهم میزنه که تو وابسته ش هستی و میخوای خِرِش را بچسبی و بنشونیش سرِ سفره ی عقد، آخه سرِ سفره ی عقد با هر خری که واسه آدم نریدن که.

آره خلاصه من خیلی عصبانی بودم اون روزها، و دلم میخواست همه ی این جماعت عوضی را در حالی که به پام افتاده اند ببینم، دلم میخواست کفِ کفشمو بذارم رو گلوی تک تکشون و تا میتونم فشار بدم، ولی الان، به هیچ وجه ازشون عصبانی نیستم، اصلا دیگه به حسابشون نمیارم که بتونن احساساتمو تحت تاثیر قرار بدن، گذشته از تمام تغییرات مثبت تفکرم در طی این مدت، و گذشته از پروسه ای که به این تغییرات دست یافته ام، فکر کردن به کل این ماجرا، به اینکه آگاهیم الان در سطح بالاتریست نسبت به اونموقع، و الان مشرفم به تمام اون مسائل، حس خیلی خوبی بهم میده، حس اینکه یه روزی هم به تمام چیزهایی که الان اذیتم می کنند خواهم خندید.

الهه :) ۰ نظر

خدا جون، لطفا یه وعده غذای خوشمزه بفرست پایین (از بلاگفا)

وقتی خونه ی ننه م هستم، و مدام غر میزنه که عرضه داشته باش پاشو یه چیزی واسه خودت درست کن بخور، تو ذهنم همش خودم را تبرئه میکنم و با خودم میگم، مشکل اصلی اینه که اینجام، و غذا خوردن تکلیفه برام و کلا حال نمیده، و گر نه اگه خونه ی خودم باشم معلومه که اینکارو میکنم و خوبم میکنم. و حالا که اینجام، می بینم واقعا حوصله ی درست کردنشو ندارم، دلم میخواد غذا برام آماده باشه، شکمم پر باشه و من به بقیه کارام برسم.

ولی جالب اینجاست که من کلا آدمِ اهل شکسته نفسی و مدام ایراد گرفتن از خودمم، ولی در برابر مامانم اصرار دارم از خودم دفاع کنم، در حقیقت فکر میکنم اوشون منو تو این تله میندازه، و گر نه من مشکلی با اینکه به بی عرضگی اعتراف بکنم ندارم.

الهه :) ۰ نظر

99-3-7-3

گفتم قبلا هم که جدیدا بعد از خوندن صفحاتی از داستانِ "گِل" از دیوید آلموند، خاطراتی از بچگی برام تداعی شد و وقتی مزه شون دوباره زیر زبونم رفت حس کردم که خیلی وقته زندگی نکرده ام. چرا؟ چون تو ذهنم کاملا مشخصه که چیا میخوام توی زندگی، و حتی میتونم خودم را در اون شرایطی که میخوام تصور کنم، و این یعنی زندگی من (توی ذهنم) کاملا پیش بینی شده ست، و تصوراتم تکراری و مرده ست. چیزی که در حقیقت تو زندگی کم دارم، ماجراجوییه، اکتشاف و جستجو زمانی که واقعا نمیدونی چی در انتظارته، این ندونستنه که هیجان انگیزه و زنده می کنه.

شاید باور پیدا کردنِ به اینها باعث بشه آدمیزاد کم کم از همه ی توقعاتش و چیزایی که میخواد دست بکشه، چون اشتیاق و حسِ زنده بودن در به دست اوردنِ اونها نیست. در اینه که وارد ماجرایی بشی که انتهاشو نمیدونی. :)

 

 

+زیاد نوشتنم را دوست میدارم، خیلی وقته یُبس بودم :) یُبس بودن خوب نیست، طبیعی نیست، چیزی که طبیعیه، جاری بودنه.

الهه :) ۱ نظر

99-3-7-2

+فکر میکنم آره، باید قبول کنم که "فکر کردنِ" خالی نه میتونه تو را رشد یا عبور بده و نه میتونه تو را به خودت بشناسونه، اساسا "انجام دادن یه کاری" و "فکر کردنِ در موردش" دو تا امر کاملا جدا و کاملا بی ربط هستن، و پیش رفتن در هیچ کدومشون نمیتونه پیشرفتی توی اون یکی حساب بشه. و این بیهوده بودنِ سال های متمادی از زندگی من رو نتیجه میده، سال هایی که فکر کرده ام در حال خودشناسی ام، البته میتونم مدعی باشم که داشتم یه کاری را انجام میدادم و اون کار "فکر کردن" بوده، فکر کردن با هدفِ فکر کردن، نه با هدفِ خودشناسی.

البته میدونی، انجام دادن هم نمیتونه آنچنان باارزش باشه زمانی که موقع انجام دادن، حاضر و آگاه نیستی، و در کل اول و آخر نتیجه ای که میشه گرفت اینه که مهم نیست داری چه غلطی می کنی، مهم اینه که حاضر باشی در اینجا و این لحظه.

 

++چند روزه از آغازگر نبودنم شاکیم. این آغازگر نبودن روایتگر یک ترس جدیه، ترسی که باید بهش فائق بیام با گوش ندادن بهش.

شنبه به حالت قهر از خونه بیرون اومدم، حرف های ناخوبی به مامانم زده بودم (نه بی ادبانه وا، هدفم این بود که از اون زاویه دید محدودش خارج بشه و جور دیگری به قضیه نگاه کنه که البته فکر نکنم خیلی موثر بوده باشم ولی بهرحال حرف هام محبت آمیز نبودند)، باهاش خداحافظی نکردم و وقتی اومدم اینجا و از اون فضا فاصله گرفتم، تمام اون عصبانیت و ناراحتی تبدیل به دلسوزی برای مامانم شد، و بهش حق دادم وقتی تو اون فضا زندونیست، نتونه اخلاقی از اون بهتر داشته باشه. الهه ی ایده آل و باشهامت توی ذهنم از اون روز هزار بار بهش زنگ زده و گفته که متاسفم به خاطر حرفا و رفتارم، درک می کنم تو را و نگرانی هات را، و بی اندازه دوستت دارم، میدونم که خیلی وقت ها اشتباه می کنم، ولی قول میدم تلاش کنم که بهتر شم، قول میدم و امیدوارم تو هم بهم وقت بدی و ایمان داشته باشی و صبور باشی. ولی الهه ی ترسوی الان، حتی یک بار هم شماره ی خونه را تو گوشی تایپ نکرده.

الهه :) ۰ نظر

دو جمله از ملت عشق

خیلی وقته که تصمیم داشتم دو تا جمله از الیف شافاک تو کتاب ملت عشقش، که البته من تو یه وبلاگی خوندمشون، را بذارم اینجا و در موردشون حرف بزنم ولی همچنون که گفتم روزها تند و تند میگذرن و من به هیچ غلطی نمیرسم، حالا مهم نیست، تو این پُست فاینلی این کار رو می کنم.

 

- "اگر در این دنیا در انزوا بمانی، انعکاس صدای خودت را خواهی شنید و حقیقت را نمی‌توانی کشف کنی. خودت را فقط در آینه انسانی دیگر می‌توانی کامل کنی."

 

کامنت من: آدمیزاد نه وقتی که خودش داره حرف میزنه و نه زمانی که داره به صدای ضبط شده ش گوش میده نمیتونه صدای خودش (ینی صدایی که دیگران میشنون) را بشنوه، و میدونی بعضی وقت ها فکر می کنم پروسه ی شناخت خودت هم به همین صورته، تو در خلوت یک شناختی از خودت به دست خواهی آورد، ولی نمیدونم تا چه حد بشه بهش تکیه کرد، و فکر میکنم علاوه بر اون شناخت، واقعا لازمه بتونی از چشم یک ناظر بیرونی هم به خودت نگاه کنی و تصویری که در ذهن او خواهی داشت را ببینی تا بتونی مدعی خودشناسی باشی و این خودشناسی بهت اعتماد به نفس و قدرت و حس تسلط روی خودت را بده.

علاوه بر این، بارها به این نکته دقت کردم، ارتباط داشتن با بقیه و حرف زدن باهاشون، باعث میشه درصد زیادی از مشکلاتی که در خلوت خودت میتونن به پیچیده ترین و لاینحل ترین مسائل تبدیل بشن و سوژه ی overthinkت برای روزها و چه بسا هفته ها و ماه ها، باشن، محو و ناپدید بشن، به سادگی.

در حال حاضر و بعد از سال ها، مهم ترین و اساسی ترین استفاده ی وبلاگ برای من همین بوده، که حرف بزنم جوری که انگار برای دیگری دارم حرف میزنم و اونموقع متوجه حماقت ها یا over reactهام بشم، ولی باید اعتراف کنم وبلاگ بدون مخاطب (البته نه هر مخاطبی، مخاطبی که اهمیت بده و بهت واکنش نشون بده)، اگرچه بازم خیلی خوبه و شاید نصف این مسیر را بره ولی بازم کاملا تو را از خلوتت بیرون نمیاره.

 

-"به هر طرف که می‌روی؛ شمال، جنوب، شرق و غرب؛ به هر راهی که می‌روی، بدان سفری را در درون خودت آغاز کرده‌ای. کسی که درون خودش را می‌کاود، درنهایت روی زمین گردش می‌کند."

 

کامنت من: در مورد این تنها حرفی که دارم یک سواله، اینکه بدون سفر کردن در ابعاد فیزیکی و جغرافیایی هم میشه قاعدتا در درون سفر کرد، هوم؟ اگه جواب، نه باشه، سرخورده خواهم شد :(

الهه :) ۰ نظر

99-3-7

نمیدونم یک ارتباط دوستانه کی اندیکاسیون پیدا می کنه، و کی باید بچسبی بهش و از دستش ندی.

مثلا من دیروز با دوستم رفتم بیرون و نمیتونم بگم زمانی که برگشتم احوالم با قبل از رفتنش تفاوتی کرده بود، البته به جز مقدارکی خستگی پیاده روی دیگه چیزی عایدم نشده بود، و حتی پیاده رویم اونقدرها خودآگاه نبود، یعنی حس میکنم اگه خودم تنها رفته بودم شاید به چیزای بیشتری دقت می کردم و زیبایی های بیشتری به چشمم میومدن.

آشنا شدنم با نرگس جدیدا چشمم را به این احتمال که تو میتونی با کسی حرف بزنی، با تمام قوا، تمام سرعت و تمام انرژی، و در عین حال وقتی مکالمه تون تموم میشه، پرانرژی تر و هیجانزده تر از قبل باشی، و مطمئن باشی از مکالمه لذت برده ای، باز کرده و منو به تمام دوستی هایی که تا الان داشته ام مشکوک.

بیرون رفتن دیروزم هیچ کدوم از این خصوصیات را نداشت،

ضمن اینکه با اون بشر (همونی که دیروز باهاش بیرون رفتم)، حس میکنم خودم نیستم، "خود"م بروز پیدا نمیکنه، بیان نمیشم، فقط در حال واکنش نشون دادن به رفتارها و حرف هاییم که در عین غیرمنتظره بودن، بی اهمیت و حوصله سر برند. شنیده نمیشم و اینو حتی از ظاهر قضیه هم میتونم بفهمم، مثلا دارم از چیزی حرف میزنم (چیزی که مطمئنا در لیست با اولویت ترین دغدغه هام و چیزایی که هیجانزده م می کنه نیست)، و بعد از تموم شدن حرف من به سرعت از یه چیز بیربط دیگه حرف میزنه. در کل چیزی هم آنچنان وجود نداره که ازش حرف بزنیم، من البته حرف زیاد دارم که بزنم ولی میدونم او مخاطب خیلی از حرف هام نیست چون دغدغه ش نیستن، فقط هر از چندی اشکالی میگیره از تریپ لباس پوشیدن آدم هایی که بعضا از روبرومون میگذرن و قضاوتشون می کنه.

البته میدونم خودم هم در بوجود اوردن این شرایط غیردلخواه بی تقصیر نیستم، اینکه من نمیتونم راحت باشم یا خودم باشم، و از چیزی که هست بیشترین استفاده را به نفع خودم بکنم، همه ش برمیگرده به خودم، چرا که در اکثر روابطم (غیر از رابطه م با نرگس) بازم من همینجوریم.

و لابد از اونجایی که در ساختن دوستانی برای خودم، خیلی ضعیف عمل می کنم، و آغازگر ارتباط ها نیستم، باید همین دوستی های مزخرفم را بچسبم، بلکم اقلا خیلی محدود این امکان که از بیرون هم بتونم به خودم نگاه کنم را برام فراهم کنن.

 

+تنهام (و به اصطلاح کنترل زمانم تو دستان خودمه) ولی به طرز عجیبی به هیچ کارم نمیرسم، بی حوصله ام و روزا همینطور تند و تند میگذرن.

الهه :) ۰ نظر

99-3-6-2

جالبه میدونی؟ که من اینهمه اطلاعات در باب مدیریت زمان و برنامه ریزی دارم و تا به حال تلاش کرده ام که حتی الامکان بستر را برای این کار مهیا کنم، با کودک درونم راه بیام و همدل باشم و همه ی عواملی که در این روند تاثیر منفی میذارن را حذف کنم، و هنوز روزهام با برنامه پیش نمیرن، چرا؟ هیچ گونه دلیل فلسفی و پیچیده ای وجود نداره، دلیلش خیلی ساده ست. و اونم اینه که برنامه ریزی را انجام نمیدم :)) حقیقتا خنده داره. ولی از امروز انجامش خواهم داد ان شاء الله.

یا مثلا من رقص و داشتن ورزش در برنامه ی روزانه را بی اندازه دوست دارم و میخوام، ولی انجامش نمیدم، چرا؟ چون انجامش نمیدم، چون هنوز باور نکرده ام که میشه به سادگی انجامش داد، هنوز حس می کنم یه تحول بنیادین در وجود و شخصیت و طرز تفکرم لازمه تا این حرکت به طرز از خود بیخودی بی کمترین دخالت اراده م اتفاق بیفته، احمقانه ست. 

شنیدن جمله ی "سخت نگیر" از هر کسی باعث میشه او را یک موجود سطحی و بدون توانایی همدلی ارزیابی کنم ولی الان باید اعتراف کنم که من واقعا سخت میگیرم، و "سخت نگیر" الی :))

الهه :) ۰ نظر

99-3-6

+با وجود اینکه این آرامشی که الان تو خونه حکم فرماست را عمیقا میخوام، ولی همش فکر میکنم مبادا صابخونه صدای منو دیشب در حالی که داشتم با دوستم از چیزایی که اینجا اذیتم میکنه، حرف میزدم، شنیده و الان ترتیب اثر داده. دلم نمیخواد اونی باشم که به هر طریقی کسی را محدود می کنه (فکر کن که این اتفاق تو خونه ی خودش بیفته)، دلم میخواد آدم ها خودشون حدودشون را تشخیص بدن و بهش پایبند بمونن.

 

++ اخیرا متوجه شده ام، سال هاست، تلاشم برای برآورده کردن نیاز های اولیه ی زندگیم و البته پیدا کردن اون چیزی که رفتن به دنبالش ارزش داشته باشه، زندگی را از خاطرم برده. داستان "گِل" از دیوید آلموند را شروع کرده ام و حس کردم چقدر دلم یک دوست میخواست که با هم ماجراجویی می کردیم، آزاد و رها از تمام فکرها و نگرانی ها و اینکه چی ارزششو داره، و در عین حال بی خبر از آینده ی ماجرایی که شروعش کرده ایم. حس میکنم این حسی بود که تو بچگی موقع بازی هامون داشتیم.

و من الان سال هاست دست رد به سینه ی هر حرکت جدیدی میزنم، و حس میکنم چقدر افتضاح بوده این ویژگیم برای اطرافیانم، و تصمیم دارم از این به بعد، بیشتر "آره" بگم.

 

+++دیشب با نرگس ویدئو کال صحبت کردیم، صحبت باهاش زنده م میکنه، اینقدر که این بشر و تمام داستان هایی که تو زندگیش تجربه کرده، و اطلاعاتی که داره، متفاوته. عالیه اصلا، و همینجور در حال تعریف کردن از هم و قربون صدقه ی هم رفتنیم و اینم عالیه :)) از نظر اون من آدم بزرگی هستم، یک انسان تمام عیار :)) و اون در نظر من یه کپه ی استعداد و جاه طلبی و هیجان و اشتیاقه. بعضی از رفتارهام در برابرش را که می بینم حس میکنم راسی راسی پیر شده ام (البته به معنای خوبش)، جاه طلبی های خودم را بیخیال شده ام (به این معنی که خودم را تو این دنیا خیلی خیلی کوچیک تر از اون می بینم که دنیا را زیر و رو کنم در حالی که حس می کنم نرگس هنوز همچین دیدی داره)، و میتونم حامی باشم، میتونم بزرگتر و خیرخواه ترِ ماجرا باشم، آره همینجوری خالی خالی دارم تبدیل به مامان میشم :))

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان