روانشناسی تصویر ذهنی

"به اعتفاد من جسم انسان شامل مغز و دستگاه اعصاب، ماشینی مرکب از انواع مکانیزم های کوچکتر است که هر کدام در راستای هدفی فعالیت می کند. اما معتقد به ماشین بودن انسان نیستم. به اعتقاد من جوهر آدمی آن چیزیست که این ماشین را به حرکت در می آورد. در ماشین منزل می کند.،  آن را به سوی هدفی حرکت می دهد و زمانش را در دست دارد. انسان خودِ ماشین نیست، همان طور که الکتریسیته که از سیم عبور می کند خودِ سیم نیست. به اعتقاد من جوهرِ آدمی آن چیزیست که دکتر جی بی راین آن را "ماورای جسمانی" نامیده است: زندگی، آگاهی، فراست و احساس شعوری که "من" نامیده می شود."

 

+این پاراگراف را از کتابِ شگفت انگیزِ "روانشناسی تصویر ذهنی" نوشته ی دکتر مکسول مالتز رو نویسی کردم. این کتاب، از دید من یک گنجه، از کتاب هاییست که اگه در طی تمام عمرت تنها کتابی باشه که میخونی، کفایت میکنه، واقعا عالی و تاثیرگذار و قابل تکیه و عملیه. این کتاب را نباید یک بار و دو بار و سه بار خوند، باید همیشه خوند. نمیدونم چطور میتونم بیشتر بربیانگیزمتون برای خوندن، ولی حقیقتا پیشنهادم اکیده. میتونم مدعی باشم تاثیرگذار ترین کتابیست که خونده ام و خواهم خوند.

این پاراگرافی که نوشتم چه بسا در دسته ی پاراگراف ها و مطالب اثرگذار و مفیدش قرار نگیره، ولی از همه بیشتر برام هیجان انگیز بود و باعث شد یک بار دیگه از بالا به خودم نگاه کنم، روزمرگی و فکرهای تکراری و دغدغه های کوچیک را رها کنم و به اصلم برگردم.

خیلی حیفه که ما در جریان زندگی آنچنان غرق چیزای بیهوده میشیم که یادمون میره که چقدر شگفت انگیزیم، ما ماشین نیستیم، روبات نیستیم، از خودمون اراده و اختیار داریم، روح داریم، خود به خود بی اینکه به منبع انرژی ای وصل باشیم داریم حرکت میکنیم، هدف تعیین میکنیم و تمام اینا. یه لحظه خودت را با یه روبات مقایسه کن. ما زنده ایم، از این هیجان انگیزتر هم آخه امکان داره؟

الهه :) ۰ نظر

Thought for today

"We have little power to choose what happens,

but we  have complete power over how we respond."

~Arianna Huffington

 

+ تو پُست قبلی از تردیدم در مورد معنی مسئولیت پذیری حرف زده بودم، و درست فردا صبحش به این جمله برخوردم. برام الهام بخش بود و فکر میکنم تا حدودی جواب سوالم را داد.

مسئولیت پذیری به این معنی نیست که کنترل تمام اتفاقاتی که تو زندگیت میفته در دست توئه، بلکه این معنی را میده که کنترل اینکه چطور به اتفاقات زندگیت واکنش نشون بدی، کاملا در دستان خودته.

اون روز تو تلوزیون یه برنامه ای نشون میداد، و توی اون برنامه بحث هاشون رسید به جایی که یه خانومی چیزی با این مضمون گفت که من طرفمو نمی تونم تغییر بدم ولی خودم را که میتونم.

و این جمله برای من آزار دهنده بود، چون این معنی را میداد که مثلا من اگه از دست کسی عصبانی شدم، لابد چیزی در من اشتباهه و بهتره که برم و درستش کنم چون من خودم مسئول زندگی و احوالم هستم. سال هاست من با این طرز تفکر هر روز عقب نشینی کردم، هر روز خودم را سرزنش کردم و با خودم نامهربون بودم و هر روز عرصه بهم تنگ تر شد و دستی دستی داشتم خودم را به یک روبات کاملا بی احساس و بی تفاوت تبدیل می کردم، چون هر احساس ناخوبی منو به سرزنش خودم وامیداشت.

تا اینکه بالاخره دارم میفهمم مسئولیت پذیری واقعا این نیست، مسئولیت پذیری به این معنی نیست که تو حق نداری عصبانی بشی، یا اگه عصبانی میشی لابد چیزی در وجودت اشتباهه و باید درستش کنی. نه مسئولیت پذیری به این معنیه که وقتی از کسی عصبانیم لزومی نداره حتما حقش را بذارم کف دستش تا عصبانیتم فرو بشینه، او (کسی که عصبانیم کرده) در زندگی من اصلا موضوعیتی نداره، اصلا قدرتی نداره، و طرز فکرش که باعث شده اون رفتار ازش سر بزنه، برایِ من هیچ اهمیتی نمی تونه داشته باشه، برای من تنها چیزی که قراره مهم باشه طرز فکر خودمه، او فقط داره منو به خودم نشون میده، منو به خودم میشناسونه، و رفتارش فقط باعث میشه من نکته ی دیگه ای در مورد خودم کشف کنم. میتونم به خودم اجازه بدم که عصبانی نباشم، اجازه بدم که آرامش داشته باشم، آرامش من واقعا به اینکه حقش کف دستش گذاشته شده یا نه، گره نخورده و نباید گرهش بزنم، که در اون صورت قدرتی که مال خودم بوده را به او داده ام، و این احمقانه ست.

وقتی نگاهت این باشه و بدونی که انتخاب عصبانی بودن یا نبودن، دست خودت هست، اونموقع دیگه اون احساس عصبانیت نه تنها یک احساس بد نیست، که یک ابزاره و میتونی با مدیریت و جهت دهی درست بهش، ازش استفاده ببری.

الهه :) ۰ نظر

98-7-26-2

از یه طرف من خونده و شنیده و چه بسا باور کرده ام که دنیای بیرون انعکاسی از دنیای درونت هست و برای تغییر دادن اون بیرون کافیه به تغییر دادن خودت فکر کنی و از خودت شروع کنی، من با قبول این حرف، همیشه تلاشم این بوده که برای بهتر کردن شخصیتم تلاش کنم و مسئولیت هر اونچه که اون بیرون تو زندگیم اتفاق میفته را بپذیرم و با دیدن هر مشکلی توی زندگیم سر رو در گریبان فرو کنم و دنبال یه مشکل در دنیای درونم بگردم و اون را حل کنم.

بعد از طرف دیگه بسیار برام ارزشمند بوده اونی باشم که امضای خودش را روی دنیا میزنه، و بودنش توی دنیا با نبودنش متفاوته، و همیشه متوجه بوده ام که آدم هایی امضای خودشون را روی دنیا میزنن و دنیا را عوض می کنن که خودشون را به اندازه ی کافی خوب و پرفکت می بینن و یعنی این نیاز که خودشون باید عوض بشن را حس نمی کنن و تلاششون دقیقا در جهت عوض کردن دنیای بیرون هست، نه دنیای درون.

هنوز و همچنان هم این برام سواله، و نمیدونم دقیقا وقتی میگن آدمیزاد مسئول زندگی خودش و اتفاقاتی که توش میفته هست، منظورشون چیه؟ هنوز نمیدونم کی محقم که خودم را تبرئه کنم، و انگشت اتهام را بگیرم به سمت اون بیرون و آدم هاش؟

ولی راستش در حال حاضر خسته ام از این سر در گریبان بودن و این فشاری که از اون زمان که مسئول همه چیز را خودم دونستم، روم بوده، خسته ام از بس به خودم اجازه ی جیک زدن، و طلبکار بودن نداده ام، خسته ام از ناکافی دونستن خودم، از این تواضع، از اینکه خودم را حقیر ببینم و قدرت را از خودم بگیرم چرا که قرار نیست و نباید بخوام که چیزی اون بیرون عوض بشه بلکه خودم باید عوض بشم. خسته ام از همه ی اینا و راستش به این نتیجه رسیده ام یکی از نشونه های عزت نفس حتی اینه که خودت را کافی و محق ببینی و طلبکار باشی و در نتیجه فکر میکنم بهتر باشه یه مدت وا بدم و طلبکاری پیشه کنم :)

الهه :) ۰ نظر

Toy story 4

یه قسمتی تو فیلمِ(انیمیشن) داستان اسباب بازی 4، هست، اون جایی که گبی گبی (که یه عروسکه) یه دختر بچه را تو شهربازی می بینه که یه گوشه وایساده و داره گریه می کنه (مامان باباشو گم کرده) و تصمیم می گیره که عروسکش باشه،  پس میره جایی میشینه که در دید بچه باشه و نقشه ش می گیره، بچه می بیندش و بغلش میکنه، و حالا همون بچه ای که تا لحظاتی پیش میترسید بره جلو و از کسی کمک بخواد، به گبی گبی (عروسک جدیدش) میگه: "کمکت می کنم" و این احساس مسئولیت بهش جرئت میده که بره جلو و از پلیس کمک بخواد.

این قسمت را من اگه هزار بار هم ببینم، بار هزار و یکم بازم گریه م میگیره. برام الهام بخشه و این پیام را داره که اگه میخوایی کمتر بترسی، اگه میخوایی بزرگ بشی، از خودت بیرون بیا، ببخش، کمک کن و مسئولیت بهتر کردن زندگی آدم هایی غیر از خودت را هم بر عهده بگیر.

الهه :) ۰ نظر

98-7-26

دیشب حرف زن کاکوی گرام باعث شد خواهرم شمه هایی از زندگی مشترکش را بریزه رو دایره، من خیلی تو اتاق نموندم و نخواستم که بشنوم، ولی همون یه ذره ای که شنیده بودم کار خودشو کرد و الان برگشته ام به غمی که اواخر دبیرستان و اوایل کارشناسی (همون موقعی که اوایل ازدواجش بود،)، بسیار آزارم داده بود، و با فکر بیشتر به این نتیجه رسیدم که چند مدتیست چقدر خودخواه شده ام، چقدر چشمم را بستم و ندیدم که عزیزانم در عین اینکه زندگی بر وفق مرادشون نیست برای کمک به من (منِ همیشه لوسِ نازنازی مرفه بی درد) تلاش کرده اند، و من نپسندیدم و اشکال گرفتم و همچنان طلبکار بودم که بزرگتری که باید را ندارم.

مچاله میشم وقتی فکر میکنم به تمام روزهایی که از نداشتن حریم خصوصی شاکی بودم و برخوردی آنچنان که باید با خواهرم نداشتم در حالی که خواهرم هر بار بهر امید خونه مون اومده بوده، شاید دلش میخواسته حرف بزنه، شاید در درون ملتمسانه فریاد کمک، کمک سر داده بوده و منِ احمق فقط تو این فکر بودم که چرا افسار بچه هاش را به دست نمی گیره که مدام مزاحم من نشن.

دلم میخواست میشد که الان خیلی چیزها را بدم و خواهرم را با اعتماد به نفس ببینم، دلم میخواست میتونستم از خیلی چیزها بگذرم و نبینم که خواهرم اینطور خودش را مستحق عذاب می بینه، نبینم که خواهرم اینطور قدرت را از دست رفته می بینه.

خیلی وقته برای خوب شدن احوالم تلاش کرده ام و تا حدودی به ثمر نشسته اند و خیلی وقته دیگه احساس غروب جمعه برام بی معنی بود، ولی امروز، عمیقا چشیدمش و آخ که چقدر تلخ و زهرآلود بود...

ای کاش همیشه تمام عزیزانم را از خودم خوشبخت تر ببینم، ای کاش همیشه دردم این باشه که به من بی توجهن، ای کاش دردم این باشه که در حقم بیرحمند، ای کاش ...

میدونم که ناراحتی من، نمیتونه دردی از خواهرم دوا کنه، سرزنش کردن خودم برای تمام لحظاتی که سرمو کرده بودم تو یقه م و نمی فهمیدم که بیرون چه خبره، کاری برای خواهرم انجام نمیده، میدونم که هنوز دیر نشده و خدا رو شکر که دیر نیست، میدونم که باید و میتونم در اون اندازه که در توانم هست بهش کمک کنم و برای بقیه ش چشمم به خودش و خداش باشه، ولی بازم جگرم ریشه.

الهه :) ۰ نظر

98-7-22

+برام قابل قبول نیست که کسی که نتونسته حالِ خودش را خوب کنه و هنوز تو گِل گیره، تاسف بخوره برای بقیه، برای اینکه به اندازه ی کافی آگاه نیستند، یا مریضند یا هر چیزی. این آدم در جایگاهی نیست که بتونه آگاهی یا سلامت را تشخیص بده، که اگه در این جایگاه بود، این آگاهی و سلامت تو وجود خودش هم یافت می شد.

 

++دیروز یه تیکه هایی از کتاب اتوبوس انرژی جان گوردون را میخوندم، در مورد اشتیاق حرف زده بود و به حرفاش فکر می کردم، و هر لحظه این نتیجه گیری برام محرز تر میشد که، اهمیتی نداره تو کی هستی و رزومه ت توی ابعاد مختلف زندگی چیه، و چه اندازه آماده ای یا چه اندازه کارت را خوب انجام میدی، تنها چیزی که مهمه اینه که آیا کاری که انجام میدی را با اشتیاق انجام میدی یا نه؟ آیا برای رسیدن به چیزی که میخوای مشتاق هستی یا نه؟ فقط همین.

قبل تر ها فکر میکردم اینکه بتونی فارغ از شرایط زندگیت، شاد باشی تا شادی را جذب کنی، یک توانایی خارق العاده ست و نمیشه از هر کسی (منجمله خودم) انتظارش را داشت، یا اصلا فکر میکردم اینکه میگن شاد باش حتی اگه زندگی دلیلی برای شاد بودن بهت نشون نداده، احمقانه و بی حساب و چه بسا بیرحمانه ست، ولی تازگیها فهمیده ام که حرف حسابی جز این وجود نداره، این حقیقته و برای حق بودنش نیازی به اقرار یا اعتراف یا تایید من نداره، من میتونم قبولش نکنم یا برچسب دیوانگی بهش بدم، ولی این حقیقت همچنان بر قوت خود پایداره. همچنین جدیدا دیگه اونقدر ها احوال این لحظه م را تنیده در شرایط زندگیم نمی بینم.

الهه :) ۰ نظر

Thought for today

نیچه ی گرانقدر فرموده:

"آنکه از خویش فرمان نبرد، بر او فرمان می رانند."

 

+من فکر میکنم این سرنوشت تمام آدماییست که کودک و والد درونشون با هم در صلح نیستند، به همدیگه اهمیت نمیدن و حرف همدیگه را گوش نمیدن. و کسایی دنیای درونشون اینطوره که روابطشون در بیرون با والدینشون خوب نباشه. مثل من.

الهه :) ۰ نظر

ماتیلدا

انتهای سال 97، برای کتاب خوندن سال 98ام برنامه ریزی کردم و یه لیست از کتاب هایی که عمری بود با خودم میگفتم باید بخونمشون رو تهیه کردم و نوشتم. الان که بیشتر از نصف سال 98 گذشته فوقش 3 تا کتاب از اون لیست خونده باشم و بیشتر از ده تا از کتابایی که خوندم، چیزایی بودند که خوندنشون به هیچ وجه اورژانسی نبود و همینجوری عشقم کشیده بود بخونم. بعله، همینقدر من به برنامه ریزی هام پایبند میمونم. حالا از این بگذریم، داستان ماتیلدا از رولد دال هم یکی از این کتاباییست که عشقی خوندمش، و دیروز تمومش کردم. داستان دوست داشتنی ای بود، و میشد به چشم یک تفریح بهش نگاه کرد، و همونطور که گفتم کتابی نبود که می بایست اورژانسی خونده میشد.

در ادامه میخوام پاراگراف(های)ی که در لحظه هیجانزده م کرد و روم تاثیر گذاشت و تو حافظه م موندگار شد را بنویسم:

 

لوندر از ماتیلدا پرسید: "آخر ترانچبول چه جوری می تواند قِسر در برود؟ بالاخره که بچه ها به خانه می روند و ماجرا را برای پدر و مادرشان تعریف می کنند. مطمئنم اگه من به پدرم بگویم که مدیر مدرسه موهایم را گرفت و پرتم کرد آن ورِ حیاط مدرسه، یک الم شنگه ی حسابی به پا می کند."

ماتیلدا گفتت: "نخیر، هیچ کاری نمی کند. الان دلیلش را بهت می گویم، پدرت اصلا حرفت را باور نمی کند!"

-حتما باور می کند.

ماتیلدا گفت:" نخیر باور نمی کند. علتش هم روشن است. داستانت آنقدر مسخره است که باورکردنی نیست. و همین، راز بزرگ ترانچبول است."

لوندر پرسید: "چی؟"

ماتیلدا گفت:"همین که، باور کردنی نیست! می گویند اگر می خواهی قسر دربروی هرگز کاری را نیمه کاره ول نکن. بزن به سیم آخر! توی آن کار زشتت سنگ تمام بگذر! مطمئن شو کارت به قدری احمقانه و مزخرف است که کسی باورش نمی کند! مثلا هیچ پدر و مادری صد سال سیاه هم، داستان موهای بافته ی آماندا را باور نمی کند! پدر و مادر من هم باور نمی کنند. می گویند دارم چاخان می کنم."

لوندر گفت:"پس با این حساب، مادر آماندا گیس های دخترش را قیچی نمی کند."

ماتیلدا گفت:" نه، مادرش این کار را نمی کند، اما آماندا خودش این کار را می کند! حالا می بینی."

 

+توضیحات مقدمه م را که دوباره می خونم، متوجه میشم ایراد کار من، که باعث میشه به برنامه هام پایبند نمونم، اول اینه که صفر و یکی عمل میکنم، یا کاملا با برنامه پیش میرم یا کلا برنامه را بیخیال میشم، کافیه یک روز از برنامه م تخطی کنم تا دیگه پی اش را نگیرم. دوم هم اینکه همیشه کارای غیرضروری را اول انجام میدم. و شاید سوم هم این باشه که وقتی دارم برنامه می ریزم، با فکر و موافقت کودک درونم تصمیم نمی گیرم، برای همین در حین عمل به برنامه هم کودک درونم اصلا باهام همکاری نمی کنه. همیشه همینطور بوده، کودک درون و والد درونم هیچ زمان متحد نبوده اند.

الهه :) ۰ نظر

98-7-21

از دیشب نیاز داشتم و لازم بود در چند مورد بنویسم، چند لحظه ای با خودم کلنجار رفتم که اینجا بنویسم یا تو وبلاگ شخصیم و در نهایت اینجا را باز کرده ام و میخوام که بنویسم، امیدوارم از دیشب درست و حسابی یادم مونده باشن.

 

بدم میاد از اینکه کسی با ویژگی قربانی بودن، هویت بگیره و هر بار در حالی که به ظاهر از این قربانی بودن نالان و شاکیست، در ناخودآگاهش (در باطن)، به این قربانی بودن نیازمند و حتی مفتخره، قربانی بودن براش تنها راهیست که دیده بشه، که زنده بمونه (این هویت ساختگیش).

بدم میاد از اینکه کسی منتظر ناجی بمونه، و با خودش فکر کنه دوست یا شریک عاطفی ایده آل کسیست که نجاتش میده (حالا در هر جنبه ای از زندگیش)، در حالی که خودش با حماقت خودش تو روز روشن به خودش بد کرده و میکنه و هیچ زمان به بیدار شدن یا تغییر رویه ش فکر نکرده چون اینجوری براش راحت تر بوده.

بعد این شرایط یه حالت افتضاح تر دیگه هم میتونه داشته باشه، اونم اینکه این شخص در عین بدبختی و ناتوانی، (ناتوانی ای که خودش داره جار میزندش،) متواضع هم نباشه. نخواد بفهمه که وقتی از دید خودش هم ناتوانه اصلا مستحق یک ارتباط خوب هم نیست چه برسه به کسی که میاد و نجاتش میده. به عبارت دیگه، اینطوری بگم که ببین طرف خودش ناتوانه، ولی اونقدر هم پررو هست که بقیه را برای خودش ناکافی ببینه! نمیدونم واقعا چرا اینجور آدما از خودشون نمیپرسن من برای بقیه چیکار کردم که در ارتباط باهاشون همش فیل م یاد هندستون میکنه؟

بعد نمیدونم در عالم دوستی، وقتی این عیوب را در طرفم می بینم، باید روشنش کنم، یا نه؟

تا به حال در این موارد، حماقت طرفم (رفیقم) را به روش نیورده و تلاش کرده ام کسی باشم که درکش میکنه و قبولش داره چون فکر میکردم اگه غیر این باشم دردی میشم بر درد، ولی دیشب داشتم فکر می کردم این خیانت محضه، و یک همچین دوستی ای بوی گوه میده، توی دوستی آدمیزاد باید صادق و روراست باشه و نظرش را آزادانه و صادقانه بیان کنه، فارغ از اینکه حماقتِ طرف درمون بشه یا نه، وقتی پسِ ذهن فکر میکنی که طرف احمقه، دو رویی ست که بهش نگی.

 

از یه چیز دیگه هم بدم میاد اینه که آدما برای شرایط بهتر و ایده آل تری که صرفا شانسی نصیبشون شده، به بقیه فخر بفروشن و اون شرایط خوبِ شانسکی را جزء دستاوردها و افتخارات خودشون حساب کنن و اینو به رخ بکشن.

مثلا طرف، ازدواج سنتی و کسایی که تن بهش میدن را نکوهش میکنه و به خودش افتخار میکنه که اینکارو نکرده و نمیکنه، در حالی که اوشون اصلا کاره ای نیست، صرفا در یک جامعه (مثلا خانواده) ی روشنفکرتر داره زندگی میکنه و این آزادی بهش داده شده، و گر نه کیه که از این آزادی رو برگردونه، کیه که آزادی را نخواد، کیه که نخواد با اطلاعات و شناخت کامل و جامع و با چشم باز در مورد ازدواجش تصمیم بگیره و امنیت بیشتری را در تصمیم گیری تجربه کنه.

این اصلا درست نیست تویی که در شرایط بهتری بزرگ شدی و زندگی میکنی خودت را با کسی که زندگیش همیشه هزاران محدودیت داشته و نتونسته به ایده آل هاش برسه، مقایسه کنی و احساس برتری کنی.

حتی اگه فرض کنیم این آدم برای رسیدن به یک شرایط بهتر تلاش کرده باشه، بازم تا زمانی که تلاشش فقط و فقط به بهتر شدن شرایطِ خودِ تنهاش منجر شده باشه، و ارزشی نیافریده، و زندگی را برای بقیه بهتر نکرده، دلیلی برای مفتخر بودن نمیمونه، این کاریه که همه در صددش هستند، کار شاقی نیست.

بعضیا هم خیلی جالبن، تلاش هاشون برای خوب شدن زندگیشون نه تنها مایه فخر و مباهات و احساس برتری و خود خاص پنداریشون هست، که از بقیه که تلاش نمی کنن شاکی و متنفر و طلبکارن، و من نمی فهمم چرا؟ تو برای بقیه کاری نکرده ای که ازشون طلبکار باشی، هر کاری بوده برای خودت بوده.

مثلا کتاب خوندن حالِ منو بهتر میکنه (یعنی باید بکنه، من فکر میکنم فلسفه و مقصود کتاب خوندن همینه)، یک لذت توی زندگی منه، و من فکر میکنم برای همه قراره همینطور باشه، ولی وقتی می بینم این جماعت کتابخون اینقدر احساس برتری میکنن، اینقدر شاکی و طلبکارن از کسایی که کتاب نمیخونن، واقعا تعجب میکنم. حسِ تو به جماعتِ کتاب نخون قراره ترحم باشه، نه اینکه فکر کنی اینکه تو کتاب میخونی و کسایی نمیخونن، اجحافه در حق تو.

 

 

خب این پُست را از این طولانی تر نکنم و بقیه ی موارد رو تو پُست بعد بنویسم.

الهه :) ۰ نظر

98-7-19

خیلی وقتا میرم و مکالمه را با رفیقی شروع میکنم و منتظر موقعیتی میمونم که بهم رو داده بشه برای اینکه از چیزی که میخوام و خب شخصیه حرف بزنم، خیلی وقتا این موقعیت بهم داده نمیشه، خیلی وقتا خیلی محدوده، و خیلی وقتا (در رابطه با کسایی که پذیرای تمامم نیستند و دلشون میخواد هر چه زودتر حرفای من تموم بشه تا نوبت به خودشون برسه) ترجیح میدم که اصلا نخوامش... اینجا قراره بوده جایی باشه که اون موقعیت را بی منت به من میده، میتونم هر زمان که خواستم شروع کنم به حرف زدن و تا هر زمانی که خواستم ادامه ش بدم و مطمئن باشم کسی را به زور، فقط برای به قولی استفاده ی شخصی خسته نکرده ام. ولی نمیدونم چرا اونجور که دلم میخواد نمیتونم اینجا حرف بزنم، اونقدر که دلم میخواد نمیتونم فرض کنم اینجا مثل دوستیست با گوش های شنوا...

البته که این حرف الان فایده نداره و نمیخوام به چرایی نتونستنم فکر کنم، فقط میخواستم یادم بمونه اینجا برای من چه نقشی داره و تلاش کنم که از این نقش، بهره ی کامل را ببرم.

خیلی وقته که وبلاگ و جدیدا کانال های روزمره نویسی ملت، بیشتر اوناییشون که برام الهام بخش هستند را دنبال می کنم، و این کلا باعث شده به مدل ذهنی یک آدم موفق علاقمند باشم، و موفقیت یکی از دغدغه ها و دلخواه هام بشه (حقیقتا که دلخواهه)، و جدیدا این دغدغه م پررنگ تر شده.

و میدونی چند لحظه پیش داشتم به این فکر میکردم که واقعا چقدر دلم میخواد موفق باشم، و میدونم یکی از فاکتور های اساسی موفق شدن، چیزی که تو وجود من لنگ میزنه، پشتکاره، و اینکه سریع ناامید نشی، نمیتونم یک کار را برای یک مدت خیلی طولانی انجامش بدم و باز هم انجامش بدم تا روزی که بالاخره به ثمر میشینه. مثلا چند وقت پیش ها تصمیم گرفتم خودمو از این لحاظ برای یه کار خیلی خیلی کوچیک که انجام دادنش سخت هم نیست، مونیتور کنم و ببینم انتهای حوصله م چقدره، اون کار خیلی کوچیکم، 10 دقیقه کار با اپلیکیشن دولینگو برای یاد گرفتن زبان فرانسه بود، و انتهای حوصله م فکر کنم 25 روز بود و بعد از این 25 روز اصلا دیگه ذره ای تمایل برای انجام کار 10 دقیقه ای برام نمونده.

دیروز داشتم فکر میکردم که خب من باید این جنبه از وجودم را بپذیرم، آره من زود ناامید میشم، من نتیجه ی سریع میخوام، نمیتونم صبور باشم، و با این اوصاف بهتره به روشی فکر کنم که این ناامید شدن سریع هم توش گنجونده شده باشه، شایده بهتره هر بار بعد از چند روز انجام دادن یه کار،  یه استراحت گُنده برای خودم در نظر بگیرم و بعد باز دوباره شروع کنم، آره شاید این خوب باشه.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان