گندی زده ام که مپرس

گندی که زدم، smsیست که به داداش گرام دادم، smsی بود تمیز و اتوکشیده و فکر شده با نگاهی از بالا به پایین و از سر بزرگواری و از سر اینکه من میدونم تو نمیدونی، تو یه بچه ی کوچولویی که من قصد دارم تربیتت کنم.

لحظاتی مثه الان حس می کنم یه طبلم، با صدایی بسیاااار بلند و درونی بسیااااارتر تهی. دیشب هیجانزده بودم و گریه میکردم که آه چقدر به من توهین شده و چقدر به غرورم برخورده و زیر پا له شده ام و من میرم از اینجا و روزی بر می گردم که بهم تعظیم کنن و حضورم را جشن بگیرن، sms امروزم هم از پس لرزه های هیجانات دیشب هست. در حالی که من هنوز اینجام و اینقدر به جریان رفتنم فکر کرده ام که خسته و مچاله ام و ذره ای انرژی و قدرت در وجودم نیست. مثه یه بادکنکیم که بادش خالی شده و با یه قژژژ ممتد دور اتاق گشته و افتاده یه گوشه.

نمیدونم چه انتظاری دارم از خودم؟ که اعتراض نکنم به اینکه حس میکنم دارم تحقیر میشم؟ نه، فقط انتظار دارم وظیفه ی سر و صدا و هارت و پورت را خودم بر عهده نگیرم و اجازه بدم موفقیت این کارو بکنه برام، اگه موفقیتی قرار است باشد.

این ته تغاری بودن تو یه خونواده ی پرجمعیتِ با محبت، بزرگ معضلیست، فکر نکنم تا آخر عمرم بتونم کاملا از این فکر و این توهم که من در چشم بقیه موجود ترحم برانگیز نیازمندی هستم و تلاش برای اثبات خلافش، رها شم، همیشه تلاش کردم به اطرافیانم بفهمونم نه من اونقدرا هم که شما فکر میکنید طفلی نیستم، لطفا باهام شفاف و حتی خشن باشید و ببینید که من گریه نخواهم کرد.

الهه :) ۱ نظر

...

حدود دو ماه پیش، جوگیر از کلاس کامپیوتری که بالاجبار برای بچه ها گذاشته بودم، رفتم مجتمع فنی تهران شعبه ی شهر خودمون که اونجا به عنوان مدرس ICDL کار کنم (یه کوچولو به خاطر پول، و بیشترش به خاطر موقعیت اجتماعی، به خاطر اینکه خودم را به خودم ثابت کنم و اعتماد به نفسم بره بالا). صحبت خیلی دلخواهی با مدیر مسئولش داشتم، دلخواه از این جهت که با شخصیتی که از خودم نشون دادم حال کردم، یه موجود باانگیزه و با اعتماد به نفس و کاربلد که توانایی مدیریت بخش ICT موسسه را خواهد داشت، بعد از اینکه از اونجا اومدم، عاجزانه از خودم تقاضا کردم که این یکی را حفظ کن، این یکی را نذار شکست بخوره، تو این یکی رومو سفید کن، تو این یکی لوزر نباش و موفق شو.

روند اداری این بود که درخواست من را به شعبه ی تهران ارسال میکردن و از تهران به من زنگ میزدن برای مصاحبه، و فعلا قرار بود منو به عنوان مدرس ICDL سطح یک معرفی کنن، برای این سطح من باید چهارتا مهارت از مهارت های هفت گانه ی ICDL را بلد می بودم، خب این مهارت ها را من به عنوان یه مهندس کامپیوتر، برای استفاده ی روزمره م و یه ذره فراتر از اون بلدم، ولی نه در حد پروفشنال، و خب قاعدتا اونها میخواستن که مدرسشون پروفشنال باشه. رفتم و کتاب های این 4 تا مهارت را از کتابخونه امانت گرفتم که بخونم و برای مصاحبه آماده باشم. بهم گفته بودن که حدود یک هفته ده روز بعد از درخواست به من زنگ خواهند زد. 

ولی همون روز بعد از اولین مراجعه ی من، سر و کله ی یک خواستگار (در حقیقت ننه ش) پیدا شد...

 

 

ادامه ش باشه برای بعد.. چون نمیدونم چرا اینجا نوشتن اینقدر بهم فشار میاره.

الهه :) ۰ نظر

98-8-25

دو سه ماه پیش بود که زن کاکوی گرام، توی صحبتی که حالا به اقتضای اتفاقات اونموقع پیش اومده بود بهم گفت، "تو قابلیت های زیادی داری" و واقعا این منظور را داشت، میدونستم که بهم لطف داره ولی حقیقتش اینه که خودم هم این جمله را قبول داشتم، با این وجود دنبال دلیلی گشتم که باعث شده باشه یکی از بیرون به این پی ببره و اینو بهم بگه و متاسفانه پیدا نکردم، من در طی اقلا ده سال اخیر جز کارنامه ی احیانا درخشان کنکورم، قابلیت دیگه ای به کسی نشون نداده ام، بعد از اون به اصطلاح موفقیت، موفقیت قابل ثبتی در رزومه م یافت نشده، من مطالعه کرده ام، تلاش کرده ام خودم را بشناسم و بهتر کنم، و این اتفاق البته که افتاده ولی ایرادی که وجود داره اینه که اولا فکر نکنم این بهتر شدن آنچنان برای یک ناظر بیرونی مشهود بوده باشه، خصوصا که من همیشه ساکت و کم حرف بوده ام و هستم، و دوما و بدتر از اون، اینه که حتی برای خودم هم نتونستم توضیح بدم که دقیقا در چه حوزه ای، در چه مهارتی پیشرفت کرده ام و الان میتونم ازش به عنوان قابلیتی که هست و دارم و حتی اگه کسی نبیندش خودم میدونم، نام ببرم.

در طی این چند سال، همیشه باید هایی توی ذهنم بوده اند، تم های شخصیتی خاصی که به مرور دوستشون داشته ام و تلاش کرده ام بهشون نزدیک تر بشم ولی هیچ چیز قابل اندازه گیری یا مهارتی با اسمی خاص مقصودم نبوده و خب الان هم نمیتونم مدعی باشم که توی هیچ مهارتی، حرفه ای هستم.

تلاش کرده بودم بفهمم رسالتم توی زندگی چیه، فهمیدم که رسالت از پیش تعریف شده ای وجود نداره و خودت رسالت را خواهی ساخت، پس یک رسالت برای خودم انتخاب کردم، و با خودم گفتم باید بهش برسم، ولی هیچ زمان حس نکردم بهش نزدیکم، حس نکردم دارم به سمتش حرکت می کنم، صرفا یک رویا بود توی ذهنم.

(آخ که چقدر نوشتن اینا ازم انرژی می گیره و عصبیم میکنه... دارم جون میکنم قشنگ برای نوشتن! نمیدونم چرا نمیتونم مثه آدم حرف دلمو بزنم.)

منظورم از نوشتن تمام اینا اینه که بگم، من تا به حال پیش رفته ام، ولی معلوم نیست در کدوم جهت و برای کسب کدوم مهارت، و حتی معلوم نیست اولش کجا بوده ام، و دقیقا چقدر پیش رفته ام و الان کجام. شاید اهمیت دونستن این ها را، بعد از گوش دادن فایل های صوتی "حرفه ای گری" بیشتر درک کردم، و تازه فهمیدم وبلاگ نویسی وقتی در خدمت این هدف باشه چقدر مثمر ثمر تر خواهد بود، و اونموقعه که معنای واقعی نوشتن و عبور کردن را خواهم فهمید.

الان ظاهرا مسئله مشخصه، ینی جوری نوشتم که انگار میدونم دنبال چیم، ولی حقیقتش اینه که اهمیت ثبت کردن را میدونم، ولی نمیدونم دقیقا چیا را باید ثبت کنم و از کجا شروع کنم.

 

(خسته شدم، هزار تا مانع تو ذهنم هست سر راهِ ساده گفتن حرفی که باید بگم.)

الهه :) ۰ نظر

98-8-24

روزهاست که دلم میخواد بیام و بنویسم اینجا، خیلی ساده و صمیمی، ولی موقعیتش پیش نمیاد.

این روزا کانال ها و وبلاگ های دیگه را که میخونم بیش از هر زمانی به حضور یه سری دوستان وبلاگی مجازی احساس نیاز میکنم، دلم میخواد روزانه هامو بنویسم، درد و دل کنم، از مشکلاتم بگم و بدونم کسایی میخوننم و چه بسا اهمیت میدن و احیانا نظرات یا مثلا راه حل هاشون را برام می نویسن، بیش از هر زمانی دلم میخواد حس کنم به این جمع متعلقم. پس لینک نظرات را باز میکنم. امیدوارم مهربون باشید باهام :)

 

میدونید چیه؟ من هنوزم که هنوزه، کارامو عقب میندازم، به خاطر یه سری ترس مسخره. حالا فعلا اینو اینجا داشته باشیم تا خاطره ی کاملش را سر فرصت بگم.

علاوه بر این در طی چند روز پیش، فایل های صوتی "حرفه ای گری در محیط کار" و "ویژگی های انسان فرهیخته" (هدیه های نوروزی متمم (محمدرضا شعبانعلی))، را گوش دادم، و کلی حرف دارم راجع بهشون، و راجع به زندگی خودم که باید بیام و سر فرصت ازشون بنویسم، فرصت نداشتن الانم به این خاطره که مامان گرام تشریفشو اورده تو اتاق، و شنیدن صدای تایپ کردن من دیوانه ش می کنه، چون فکر می کنه دارم با کسی چت می کنم، و حرفای تکراری اعصاب خورد کنش را دوباره از سر می گیره، وقتی هست، وقتی نزدیکمه، من از هر زمانی معذب تر و منقبض ترم، و وقتی به این فکر میکنم که مادر آدمیزاد باید اونی باشه که آدم باهاش راحته، گریه م می گیره.

الهه :) ۰ نظر

98-8-11

عکس های رفقا و هم کلاسی های دوران دانشگاه را تو اینستاگرام می بینم، اوناییشون (اکثرشون در حقیقت) که مهاجرت کردند یا سفرهای خارجی داشتند و دارند، عکس های مناطق دیدنی از همه جای جهان (حتی همین ایران خودمون) را گذاشتند، عکس ها واقعا زیبایند و با دیدنشون با خودم میگم خوشا به حالشون، دیدنِ اینجا را منم باید توی برنامه های آینده م، توی لیست اهداف بلند مدتم بذارم و امیدوارم که بشه، و بعد با خودم فکر میکنم فرض کن که این امکان همین الان برای من مهیا شده باشه، فرض کن اصلا من جای اونیم که داره عکس می گیره، احتمالا اولش که با اون بنای معروف که تا به حال فقط تو کتابا و عکس ها دیدمش، مواجه بشم، ابراز هیجانزدگی بکنم، و بعدش سعی کنم خودم را خوشحال نشون بدم چرا که کسی که این امکان را داره، باید خوشحال باشه، باید لذت ببره. ولی مطمئنا در تمام مدتی که اونجا در حال گشت و گذار و دیدن اون دور و بر (برای اولین بار) هستیم، با خودم فکر خواهم کرد که من از چی باید لذت ببرم؟ یا الان تفاوت من با اونی که فقط عکس اینجا را دیده دقیقا چیه؟ الان دقیقا رسیدنِ به چی باید منو خوشحال کرده باشه؟

شاید از نظر خیلیا این حرفا عجیب یا مسخره یا پوچ گرایانه باشه، ولی خب برای من چیزی را عوض نمی کنه، دیدنِ الانِ خیلی از چیزها، احتمالا فقط رزومه زندگیِ منو پر بار تر می کنه، میتونم از اون به بعد مدعی باشم که آره فلان جا را هم من دیدم، و این دیدن به هیچ وجه با دیدنِ عکسش تفاوتی نداشته احتمالا، و خب همچین دیدنی، چیزی را در من عوض نمی کنه، واقعا من را شاد تر نخواهد کرد حتی اگه لحظه ای که اونجا هستم این اتفاق بیفته، نمیدونم، شایدم این فقط تصور منه و واقعیت چیزی غیر از اینه، ولی اقلا میتونم مدعی باشم که تا به حال پیک نیک با خونواده زیاد رفتیم و مناظری هم که دیدیم کم زیبا نبودن، ولی من را بیشتر از اینکه دیدن اون مناظر خوشحال بکنه، گذروندن یک روز آروم در کنار عزیزانم خوشحال کرده، در کنار کسایی که میتونم راحتِ راحت باشم.

و خب راستش فکر میکنم، دیدنِ هر جایی نیاز به فضای گشوده شده ای توی ذهن و روح آدمیزاد داره، تا زمانی که اون فضا نباشه، تا زمانی که تشنه ی دیدن یه جایی نشده باشی، به دیدنش نیازمند یا مشتاق نباشی، دیدنش با دیدن عکسش تفاوتی نداره و هیچ کدوم تفاوتی در تو ایجاد نمی کنند. باید یه سوالی یه نیازی در وجودت باشه تا دیدنی های جدید اندیکاسیون پیدا کنه.

الهه :) ۰ نظر

انسانِ سالم

انسان سالم،

کینه نمی ورزد،

دوست می دارد

خجالت نمی کشد،

خود را باور دارد،

خشمگین نمی شود

و مهربان است.

 

انسان سالم،

حرص نمی خورد،

همه چیز را کافی می داند،

حسد نمی ورزد

و خود را لایق می داند

 

انسان سالم،

نیازی به رقص و پایکوبی و تظاهر به خوشی ندارد،

زیرا شادکامی را در درون خویش می جوید و می یابد.

 

انسان سالم،

برای بزرگداشت خود احتیاجی به تحقیر دیگران ندارد،

زیرا خوب می داند که هر انسان تحفه الهی ست.

 

انسان سالم،

دوست خواهد داشت و مهر خواهد ورزید.

 

+این متن را توی این وبلاگ خوندم و لذت بردم، و خواستم که اینجا هم داشته باشمش و احیانا اگه حرفی دارم در موردش بگم، منبع این متن هم طبق فرموده ی نویسنده ی وبلاگ، کریستن دی لارسن توی کتابش با نام "توصیه هایی برای خوشبینان" هست.

 

++(ضمن موافقتم با تمام متن) مخصوصا موافقم با اینکه انسان سالم خجالت نمی کشد، و من فکر میکنم به این خاطر خجالت نمی کشد که خودش را صرفا وسیله ای برای عشق ورزی می بینه، چیزی را برای خودش نمیخواد، پس خجالتی براش معنی نداره.

 

+++ ایده آلِ من از خودم، اون کسیه که با همه و خصوصا با بچه ها مهربونه، براشون وقت میذاره، و در برآوردن نیازهاشون و اینکه کاری بکنه که شاد باشن، خساست به خرج نمیده، و همیشه موقع تصور این توی ذهنم، یه صدایی در درونم میگه وقتی الان اینطوری نیستی چطور در آینده خواهی بود؟ چه اتفاقی باید بیفته تا تو تبدیل به همچین آدمی بشی؟

جوابم معمولا اینه که شاید وقتی به خواسته های دل خودم، به اهداف خودم رسیدم دیگه در وقف زمانم برای دیگران خست به خرج ندم، ولی آخه اهداف من که انتهایی ندارن...

نمیدونم، ولی امیدوارم برنامه ریزی های جدیدم، و اینکه مطمئنم هر روز دارم قدمی به سمت اهداف و رویاهام برمیدارم، سخی ترم کنه.

 

++++ انسان سالم، به نظر من کام خودشو از زندگی گرفته، فقط در این صورت میتونه همیشه دوست بداره و مهر بورزه. ینی واقعا امکان پذیره که آدمیزاد زنده باشه و در عین حال کامشو گرفته باشه؟ امیدوارم امکان پذیر باشه و برای من هم به زودی اتفاق بیفته.

الهه :) ۰ نظر

98-8-9

در این لحظه نیازمندم یک شخص بخصوصی رو مثه کون سیگار زیر پام له کنم

 

به مامی میگم یه ذره غرور داشته باش و قهر کن باهام وقتی بهت بی احترامی میکنم، میگه آخه مگه تو کی هستی؟ 

دقیقا اینو نمیگه البته یه چیزی شبیهش میگه، که یعنی تو در حدی نیستی که بخوام باهات قهر کنم

واقعا نمیفهمم چی میشه که یک مادر اینطور کمر همت به خورد کردن بچه ش می بنده! بگو آخه چی به تو میرسه، چرا یک عمره اصرار داری بزنی تو سر بچه هات و بهشون بگی که هیچی نیستین؟ هان چرااا؟

 

اون کسی که میخوام له کنمش البته مامانم نیستا.

 

بهش میگم چرا احوالمو نمی پرسی؟

نه اینکه اونقدر بدبخت شده باشم که به احوالپرسی کسی نیازمند باشما، از این جهت میپرسم که ببینم آیا امیدی هست بهش؟ آیا به اندازه کافی بزرگ شده که بتونم مجذوبش باشم و از آپشن هایی که ارتباط با همچون منی داره بهرمندش کنم :)

یه مشت خزعبل تحویلم میده با این مضمون که من خیلی مغرورم و به غرورم مفتخرم و دست ازش برنمیدارم.

ولی چیزی که من دریافت میکنم اینه که: من خیلی حقیر و منفعلم، خودمو کوچیکتر از اونی میبینم که احوال چون تویی را بپرسم، تو در چشم من یک خدای بی نیازی و لطفا نیازهای من را برآورده کن بی اینکه مسئولیتی در قبالت بپذیرم.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان